✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
غلام حسنم


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



ﻣﯿﺎن اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻏﻮﻏﺎ،ﻣﯿﺎن ﺻﺤﻦ و ﺳﺮاﯾﺖ
ﺑﮕﻮﮐﻪ ﻣﯽ رﺳﺪ آﯾﺎ ﺻﺪای ﻣﻦ ﺑﻪ ﺻﺪاﯾﺖ؟
ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎز ﺑﺮآﻧﻢ ﮐﻪ دﻋﺒﻼﻧﻪ ﺑﺮاﯾﺖ
ﻏﺰل ﺗﺮاﻧﻪ ﺑﺨﻮاﻧﻢ در آرزوی ﻋﺒﺎﯾﺖ
ﻣﻦ و ﻋﺒﺎی ﺷﻤﺎ ؟ ﻧﻪ ﻣﻦ از ﺧﻮدم ﮔﻠﻪ دارم
ﻣﻦ از ﺧﻮدم ﮐﻪ ﺷﻤﺎﯾﯽ ﭼﻘﺪر ﻓﺎﺻﻠﻪ دارم
ﻫﻨﻮزﺷﻌﺮ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺻﻠﻪ دارم
ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ دﻋﺎﯾﺖ
ﭼﻘﺪرﺧﻮب ﺷﺪ آری،ﻧﮕﺎﻫﺘﺎن ﺑﻪ ﻣﻦ اﻓﺘﺎد
ﻫﻤﺎن دﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ درﺳﺖ ﮐﻨﺞ ﮔﻬﺮﺷﺎد
ﺑﺪون وﻗﻔﻪ ﺑﻪ ﺑﺎران اﻣﺎن ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﯽ داد
ﻫﺰارﺗﮑﻪ ﺷﺪ اﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ آﯾﻨﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﭼﻨﺎن ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ و ﺷﺎﯾﺪ ﻏﺰل ﻏﺰل ﻧﺸﺪم ﻣﺴﺖ
ﮐﻪ دﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺿﺮﯾﺤﺖ در اﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﻧﺮﺳﯿﺪه است
ﻣﻦ اﯾﻦ ﻧﮕﺎه ﻋﻮاﻣﺎﻧﻪ را ﻧﻤﯽ دﻫﻢ از دﺳﺖ
اﺟﺎزه ﻫﺴﺖ ﺑﯿﻔﺘﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ؟
دوﺑﺎره اﺷﮏ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ رﺳﯿﺪه ﺑﻪ داﻣﻦ
دوﺑﺎره ﻟﺤﻈﻪء ﺗﺮدﯾﺪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎﻧﺪن و رﻓﺘﻦ
وﺑﺎز ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ در آﺳﺘﺎﻧﻪء در ﻣﻦ ـ
ﮐﺒﻮﺗﺮاﻧﻪ زﻣﯿﻦ ﮔﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮم ﺑﻪ ﻫﻮاﯾﺖ
***
ﺳﮑﻮت ﮐﺮده دوﺑﺎره ﺟﻬﺎن ﺑﺮای ﻣﻦ و ﺗﻮ
ﻧﺒﻮدو ﻧﯿﺴﺖ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺻﺪای ﻣﻦ و ﺗﻮ
وﻣﯽ روم ﺑﻪ اﻣﯿﺪ دوﺑﺎره ﻫﺎی ﻣﻦ و ﺗﻮ
ﻣﯿﺎن اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻏﻮﻏﺎ ﻣﯿﺎن ﺻﺤﻦ و ﺳﺮاﯾﺖ
ﺳﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪرﺿﺎ ﺑﺮﻗﻌﯽ

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد

پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟

با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد

خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟

خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی
بگذارید به سن علی اکبر برسد

دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما
دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد

شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه بی کودک مادر برسد

زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد ……

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




شاد کن دلی را که گرفته و دلتنگ است
بی نیاز کن کسی را که به درگاهت نیازمند است


امیدوار کن کسی را که به آستانت ناامید است
بگیر دستانی که اکنون به سوی تو بلند است


مستجاب کن دعای کسی که با اشک هایش تو را صدا میزند
حامی آن دلی باش که تنها شده
دستگیر کسی باش که درمانده است و به آسمانت رو کرده …



 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت





 استاد بزرگوار حاج شیخ عبد القائم شوشتری می فرمودند:

آخر الامر گره ی کار به دست خود امام زمان(عج) باز خواهد شد و در آخرین شب غیبت کبری،حضرت مهدی(عج) پس از اقامه ی نماز عشاء درکنار خانه ی کعبه ،سر به سجده می گذارند و تا صبح ذکر «أمَن یُجیبُ المُضظَرّ إذا دَعاهُ وَ یَکشِفَ السّوء»[1] را به طور مستمر می خواند.

گویا قلب مبارک حضرت از این غیبت طولانی گرفته که تا اذان صبح این آیه شریفه را می خواند؛چرا که مضطر واقعی خود اوست.
هنگام اذان صبح جبرئیل به خدمت حضرت می آید و سر مبارک حضرت را از سجده بر می دارد و می گوید:«ای حجت خدا،از این حالت ملائکه ی الهی به گریه افتادند،برخیز که خداوند دعایت را مستجاب و فرج را امضاء نمود.»[2]

مولا بخوان تو آیه ی «أمَن یُجیب» را
زیرا که می رسد به اجابت دعای تو……

منابع:
1. نمل/ نوائب الدهور،

موضوعات: بیانات معنوی  لینک ثابت




وقتی هارون الرشید به سر وقتِ بهلول رسید. دید که در سایه گوری نشسته و چوبی در دست گرفته و کلّه آدمی در پیش نهاده، هارون پرسید که: ای دیوانه! در چه کاری؟ گفت: درین کلّه می نگرم. فرق نمی توانم کرد که کلّه هم چون من گداییست یا کلّه هم چون تو فرمانْ روایی. هارون گفت:

این چوب چیست؟ گفت: زمین را قسمت می کنم و عرصه خاک را می پیمایم. هارون پرسید که چون یافتی؟ گفت: قسمتی تو راست و بخشی مراست. مرا سه گز رسید با گدایی، و تو را نیز سه گز رسید با پادشاهی

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت





از کتاب مناجات نامه چوپان معاصر نوشته رضا احسان پور

خدایا!
مرا به خاطر
همه‌ی مورچه‌هایی که کشته‌ام
ببخش

خدایا!
ممنونم که فقط یکی هستی
چینی‌ها عمراً بتوانند تقلبی‌ات را بسازند

خدایا!
مرا ببخش که بعضی وقت‌ها با تو
شبیه کت و شلوار پلوخوری رفتار کرده‌ام!
یعنی فقط زمانی سراغت آمد‌ه‌ام که
احتیاجت داشته‌ام

خدایا!
من از اختیارهایم می‌ترسم
فردا، پس‌فردا، خودت به خاطر همه‌ی آن‌ها
یقه‌ام را می‌گیری

خدایا!
من اگر بسوزم
بوی گند می‌دهم!
خود دانی، می‌خواهی بیندازی جهنم، بینداز!

خدایا!
گوش‌هایم دراز شده است
کی وقت داری بیایم برایم کوتاهش کنی؟

خدایا!
حیف نیست
بهشت به این قشنگی ساخته‌ای،
آن وقت به همه نشانش ندهی؟

خدایا!
کاش بیمارستان‌ها
بخش کودکان سرطانی نداشت

خدایا!
شش روز طول کشید
تا دنیای ما را بسازی
آن وقت ما در یک چشم بهم زدن
آن را خراب می‌کنیم!
ببخشید!

خدایا!
من فقط یک «مسکن مهر» سراغ دارم
آن‌هم خانه‌ی تو است

خدایا!
آسایش دو گیتی
تفسیر این سه حرف است:
۱- خدا ۲- را ۳- شکر

خدایا!
تو خوب‌تر از آن هستی
که مرا تنها بگذاری

خدایا!
به یک نفر می‌گویند: «یک دروغ بگو»
می‌گوید: «خدا نمی‌بخشد»

خدایا!
توی «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلیهِ راجعون»
«اِلیهِ راجعون» یعنی پیش خودت؛ درست است؟
پیش خودت که جهنم نمی‌شود! می‌شود؟

خدایا!
من مثل آن بت‌پرست نیستم
که اگر تو را نداشته باشم
خدای سنگ و چوبی داشته باشم
من اگر تو را نداشته باشم، چیزی ندارم

خدایا!
دیوار خانه‌ی مرا در بهشت
کاهگلی بساز
می‌خواهم هر روز عصر با شلنگ
به دیوار آب بپاشم
و نفس عمیق بکشم

خدایا!
اشک‌هایم را با دست پاک می‌کنم
تا دستانم بوی تو را بگیرد

خدایا!
خودت به کسی که دوستش دارم بگو
که من دلم نمی‌خواست خلق بشوم
و فقط و فقط برای اینکه او تنها نباشد
قبول کردم که بیایم دنیا
تا شاید دوستم داشته باشد

خدایا!
دوستت دارم
حتّی توی جهنّم

خدایا!
خودت که بهتر می‌دانی
ما آدم‌ها مثل دانه‌های انار هستیم
زیاد به ما فشار نیاور!

خدایا!
کاش یک مُهر «شکستنی است، با احتیاط حمل شود»
روی دلم زده بودی!

خدایا!
دست ما را بگیر
و ما را از اتوبان زندگی
رد کن!

خدایا!
آخر زندگی من
یک «ادامه دارد» بنویس!

موضوعات: مناجات  لینک ثابت





روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان “ذکاوت” ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
“دیوانگی” فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد
و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
“لطافت” خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
“خیانت” داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
“اصالت” در میان ابرها مخفی گشت؛
“هوس” به مرکز زمین رفت؛
“دروغ” گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
“طمع” داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز “عشق” که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای
تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته
گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد “تنبلی” بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
“حسادت” در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو
کرد.
دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد ، اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش
قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد.
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود.
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین.
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید: آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی؟
سورنا گفت: برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم.
پیرزن گفت: آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی!
سورنا پاسخ داد: ما فدایی این آب و خاکیم. مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد. من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم.
پیرزن گفت: وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من.
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد.
بر اسب نشست.
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد.
ارد دوم، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم