✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
قصه آب


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



روزی رسول خدا(ص) به بازار مدینه آمد و عبور می كرد، چشمش به طعامی ( مانند نخود) افتاد، دید بسیار پاكیزه و مرغوب است، پرسید قیمت این طعام، چند است؟

در همین هنگام خداوند به او وحی كرد، دستت را داخل آن طعام كن و زیر آن را روبیاور، پیامبر(ص) چنین كرد، ناگاه دید زیر آن، پست و نامرغوب است، به آن بازاری رو كرد، و فرمود:

ما اراك الا و قد جمعت خیانه و غشا للمسلمین: تو را نمی نگرم مگر اینكه خیانت و نیرنگ به مسلمین را در اینجا جمع كرده ای: روز دیگر از بازار عبور كرد، طعامی در میان كیسه بزرگی دید، دستش را داخل آن نمود، دستش تر شد، دریافت كه زیر طعام را آب زده اند و نمناك است، به فروشنده فرمود:

این چه طعامی است كه رویش خشك است و زیرش تر است؟ او عرض كرد: باران بر آن باریده است:

پیامبر(ص) فرمود: چرا آن قسمت تر را نشان مشتریان نداده ای تا بنگرند؟ من غشنا فلیس منا:كسی كه باما ( و مسلمین) نیرنگ كند.


داستان دوستان/ محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




شخصی به حضور پیامبر ( صلی الله علیه وآله) آمد و مسلمان شد، پس از مدتی به حضور آن حضرت رسید و عرض كرد: آیا توبه من قبول است؟. پیامبر ( صلی الله علیه وآله) فرمود: خداوند توبه پذیر مهربان است: او گفت: گناه من بسیار بزرگ است! پیامبر فرمود: وای بر تو، عفو و بخشش خدا بزرگتر است، حال بگو بدانم گناهت چیست؟

او عرض كرد: من به یك مسافرت طولانی رفتم، همسرم باردار بود، پس از چهار سال به خانه برگشتم، همسرم به استقبال من آمد، و پس از احوال پرسی دیدم در خانه ما دختركی رفت و آمد می كند، به همسرم گفتم: این دخترك كیست؟ ( از ترس اینكه او را نكشم) گفت: دختر همسایه است، با خود گفتم لابد پس از ساعتی می رود، ولی دیدم او همچنان در خانه من است و همسرم او را پنهان می كند، به همسرم گفتم: راستش را بگو این دخترك كیست؟

گفت: یادت هست كه وقتی مسافرت رفتی من باردار بودم، این دخترك نتیجه همان بارداری است و دختر تو است! وقتی فهمیدم كه دختر من است، شب تا صبح ناراحت بودم، كه با او چه كنم، وجود او ننگ است، سرانجام صبح زود از خواب بیدار شدم، نزدیك بستر دختر، رفته دیدم خوابیده، او را بیدار كردم و به او گفتم با من بیا به نخلستان برویم، بیل و كلنگ را برداشتم و براه افتادم، او نیز به دنبال من می آمد، وقتی به نخلستان رسیدیم، زمینی را در نظر گرفتم، و به كندن گودالی مشغول شدم، دخترك مرا كمك می كرد و خاكها را بیرون می ریخت، وقتی كه گودال به وجود آمد، پاهای دخترك را گرفتم و او را به گودال انداختم.. .

اشك در چشمان پیامبر ( صلی الله علیه وآله) حلقه زد… و آن حضرت منقلب شد… سپس دست چپم را روی شانه او گذاشتم و به روی او با دست راست خاك می ریختم، او پابپا می كرد و می گفت: پدرم چه می كنی؟ به او اعتنا نكردم و همچنان به كارم ادامه دادم، در این میان مقداری خاك به ریش من پاشید، او دست خود را دراز كرد و خاك ریشم را پاك نمود، در عین حال همچنان خاك بر سرش ریختم تا زیر خاك ماند. رسول اكرم ( صلی الله علیه وآله) در حالی كه اشك چشمش را پاك می كرد و گریه گلویش را گرفته بود، فرمود: اگر رحمت خدا بر غضبش پیشی نگرفته بود، هماندم انتقام آن دخترك بی گناه را از تو می گرفت!
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




امام باقر ( علیه السلام) فرمود:

رسول خدا ( صلی الله علیه وآله) خالد بن ولید را ( كه یكی از شجاعان بود) همراه جمعی به سوی طایفه ای از بنی المصطلق بنام طایفه بنی خزیمه كه تا آن زمان تسلیم حكومت اسلامی نشده بودند ( و از ناحیه آنها احساس خطر می شد) فرستاد، با توجه به اینكه بین آنها و طایفه بنی مخزوم ( كه خالد از این طایفه بود) كینه و عداوتی وجود داشت: هنگامی كه خالد با همراهان بر آن قوم وارد شدند، آنها اطاعت از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را پذیرفتند و در این مورد نامه ای تنظیم نموده بودند ( و در این صورت نمی بایست به آنها حمله شود). خالد ( كه آدم بی توجه و بی احتیاطی بود) اعلام كرد كه مردم نماز صبح جمع شوند، پس از نماز دستور حمله به آنها را داد و خود نیز جلودار حمله بود، عده ای از طایفه بنی خزیمه را كشتند و اموال آنها را به غارت بردند و نامه آنها را گرفته و به حضور پیامبر ( صلی الله علیه وآله) باز گشتند.

وقتی كه پیامبر ( صلی الله علیه وآله) از ماجرا مطلع شد، رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا من از آنچه كه خالد انجام داده است بیزارم: فورا علی ( علیه السلام) را خواست و به او فرمود: برو نزد طایفه بنی خزیمه، و از آنها در مورد آنچه خالد با آنها رفتار ( وحشیانه) كرده معذرت خواهی كن و رضایت آنها را جلب نما و برگرد، سپس پیامبر ( صلی الله علیه وآله) پای خود را بلند كرد و به زمین گذاشت و فرمود: قضاوت زمان جاهلیت را زیر دو پایت قرار بده: امیرالمؤ منین علی ( علیه السلام) نزد طایفه بنی خزیمه رفت و آنها را خشنود و راضی نمود و نزد پیامبر ( صلی الله علیه وآله) برگشت:

پیامبر ( صلی الله علیه وآله) به علی(علیه السلام) فرمود: آنچه كه انجام دادی به من خبر بده: علی ( علیه السلام) عرض كرد: ای رسول خدا! رفتم و برای هر خونی كه از آنها ریخته شده بود، دیه ( خونبها) قرار دادم و به صاحبانش پرداختم و حتی در مورد جنین آنها مالی دادم، از اموالی كه برده بودم زیاد آمد، از زیادی آن مال قیمت كاسه سگ آنها و ریسمان آبكشی آنها را كه شكسته و پاره شده بود نیز پرداختم، و باز از مال زیاد آمد، در برابر ترس و وحشتی كه به زنان و كودكان آن طایفه وارد شده بود، مبلغی پرداختم، باز زیاد آمد، زیادی را برای آنچه آشكار و پنهان ( از نظرها) بود پرداختم، باز دیدم هنوز اموالی دارم همه آنها را به آنها دادم تا از تو ای رسول خدا راضی گردند. پیامبر ( صلی الله علیه وآله) فرمود: یا علی اعطیتهم لیرضو عنی رضی الله عنك یا علی انما انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لانبی بعدی: ای علی به آنها آن قدر مال دادی تا از من راضی شدند، خداوند از تو راضی باشد، ای علی جز این نیست كه نسبت توبه من همچون نسبت هارون به موسی بن عمران است، جز اینكه بعد از من پیامبری نخواهد بود.


داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




یعلی بن ابی عمره گوید: پیری نام تنوخی را در شهر حمص شام دیدم، به من گفت:

من نامه رسان هرقل ( قیصر روم) بودم او نامه ای برای پیامبر ( صلی الله علیه وآله) نوشت و به من داد، به مدینه رفتم و به محضر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) رسیدم و نامه قیصر روم را به پیامبر ( صلی الله علیه وآله) دادم، حضرت نامه را گشود كه قیصر در آن نامه نوشته بود:

تو ( ای پیامبر) مرا به بهشتی دعوت كرده ای كه پهنای آن همه آسمانها و زمین است اگر چنین باشد پس دوزخ در كجاست؟

پیامبر ( صلی الله علیه وآله) در پاسخ وی فرمود:

سبحان الله فاین اللیل اذا جاء النهار: پاك و منزه است خدا پس وقتی روز آمد، شب كجاست؟.


داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت …!!!

هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد …!

خدایا … جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن …!

طوری که مرد کافر می شنید …!!!

زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد …!!! دیگر نمی توانست غذا درست کند …! ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد …!

مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد …!!!

روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد …!!!

از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت …! خدایا … ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد …! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی …!!!

جهل امری است که گاهی با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند …!!!

(گلستان سعدی)

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




آیا خداوند کفایت کننده ( امور ) بنده اش نیست؟(سوره زمر، آیه 36)

شما کسی را در نظر بگیرید که این شخص از هر نظر غنی باشد، چه از نظر مالی، مقام و قدرت و ….،

اگر چنین شخصی به شما بگوید که غصه چیزی را نخور، از کسی نترس من مراقبت هستم، پشتت ایستاده ام.

شما چه حالی پیدا می کنید. مطمئنا دل تان قرص می شود، حال اگر این شخص که مثال زدیم. خداوند باشد چی؟

خدا در این آیه فرموده که آیا خداوند برای امور بنده اش کفایت نمی کند؟ این یعنی ای بنده من، دلهره نداشته باش. کافیه به خدا اعتماد داشته باشی.

خدا تموم کاستی های دنیوی و اخرویت را برعهده می گیره.

موضوعات: دینی و مذهبی  لینک ثابت





دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!


دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی…


و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟


و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است


و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!


=-=-=

جواب :

تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟


تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت


تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟


چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟


چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد…


و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی…
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!


هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی…
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.


خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،


و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت


من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت ! کاش بیایی
به خودت کاش بیایی…!

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی, امام زمان (عج)  لینک ثابت




امام سجاد(ع):
حق فرزند آن است كه بدانى كه او از وجود تو و منسوب به توست و در دنيا در خير و شر خود منتسب به توست و تو در تربيت و در حسن ادب و توجه او به خدا و يارى بر طاعت او مسئولى، و مانند كسى در تربيت او بكوش كه میداند در احسانها و نيكوكاريها با او شريك است، و در بدهاى او مورد عقاب خواهد

موضوعات: روایات  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم