✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
برندگان جنگ یمن و عربستان


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: «ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟»

سردار پاسخ داد: «ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.»
فرمانروا پرسید: «و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟»
سردار گفت: «آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!»
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: «آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟»

همسر سردار گفت: «راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.»
سردار با تعجب پرسید: «پس حواست کجا بود؟»
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: «تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!»
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن
یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید
مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن…….
آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟
بگذار تو را ببینم ……
ستاره ای درخشید، اما مرد ندید
مرد فریاد کشید ” خدایا یک معجزه به من نشان بده ” …..
کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد
مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم …..
از تو خواهش می کنم ……
پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد …..
ما خدا را گم می کنیم ……
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ……

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




داستانهای_عبید_زاکانی

بزرگی در معامله‌ای كه با دیگری داشت، برای مبلغی كم، چانه‌زنی از حد درگذرانید. او را منع كردند كه این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترك كنم كه مرا یك روز و یك هفته و یك ماه و یك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، یك روز بس باشد، اگر به حمام روم، یك هفته، اگر به حجامت دهم، یك ماه، اگر به جاروب دهم‌، یك سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی كه چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

روباهی شتری را خفته دید،‌ خواست که با وی شوخی کند؛ پس دم خود را بر دم شتر گره زد.
شتر برخواست و روباه در هوا تلو تلو خوران معلق ماند.
رندی او را دید و گفت: این چه حالتست؟
روباه گریان و نالان گفت این است نتیجه وصلت با بزرگان…
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

 

 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»

 مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!

  زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




  می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
 
 شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.

 مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود.

 کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»
 

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

روزی یک پادشاه کشوری بزرگ به سه پسر
هایش گفته بود هرکه بتواند دور دنیا اش را در شش ماه
طی کند جانشین من خواهند بود دو. پسر بزرگتر راه افتادن ولی پسر کوچک تر در قصر ماند
بعد از شش ماه که برادرانش از سل ناراحت برگشتند
پدر به پسرش گفت تو نمی خواهی دور دنیا را بگردی ناگهان پسر دور پدر مادرش گشت و گفت شما دنیای من هستید
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت