خار خندید
و به گل گفت:
“سلام”
و جوابی نشنید…
خار رنجید،
ولی هیچ نگفت !!
ساعتی چند گذشت…
گل، چه زیبا شده بود!
دست بی رحمی، نزدیک آمد…
گل، سراسیمه ز وحشت افسرد!
لیک،
آن خار،
درآن دست خزید
و گل از مرگ رهید!
صبح فردا که رسید،
خار،
با شبنمی از خواب پرید…
گل،
صمیمانه به او گفت :
“سلام”
گل، اگر خار نداشت ،
دل، اگر بی غم بود،
اگر از بهر کبوتر، قفسی تنگ نبود،
“زندگی، عشق ، اسارت ، قهر و آشتی “
” همه بی معنا بود!

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...