دلم گمگشته ای دارد که می جوید شبانگاهان ز هر کوی و ز هر برزن نشان بی نشانش را

دلم گمگشته ای دارد که در شبها به وقت خواب ,ز رنگ پرتو مهتاب می جوید نشانش را
دلم در سینه شد یعقوب در کنعان
ز هجر یوسف زهرا
و می گویم شاید آن کسانی که ندانستند راه از چاه و گم کردند یوسف را…
دگر باره ز مصری دور آوردند ,عطری از گل باغ محمد را
ولی نه!
خوش به حال حضرت یعقوب
که می دانست بوی عطر یوسف را
رسید آدینه ای دیگر چرا پس تو نمی آیی
بگو ای گوهر پنهان که از عالم چه می خواهی
مگر تو عدل می خواهی!؟
مگر تو داد می خواهی!؟
مگر در بین این ظلمت تو قلبی شاد می خواهی!؟

چرا پس تو نمی آیی؟
مگر جانا نمی دانی که دل در انتظار توست!؟
وگر در دهر پاییز است, به امید بهار توست

خدا داند که بعد از او
امید هر مسلمانی
و می دانی که بعد از او
به درد هجر درمانی

چرا ما را رها کردی؟
زخود مارا جدا کردی؟
مگر از ما بدی دیدی
که دیگر بر نمیگردی؟

آه, من را چه می گویم!؟
دلت از دست ما خون است می دانم
خطا و اشتباه ما
زحد افزون و بیرون است می دانم
ولی ما را پناهی نیست, می دانی؟
و در درگاه ایزد جز تو مارا تکیه گاهی نیست, می دانی؟

تمام عالم ما پر شده از ظلم و از کینه
شکسته سنگ های ظلم و نفرت هر چه آیینه
دل ما هم همان آیینه تاریست در سینه
که دارد از تباهی ها به رویش زخم دیرینه

بیا ای مرهم هر درد
کجایی اوج آدینه؟

بیا تا درد دل های مسلمانان دوا گردد
بیا تا ریزش خون های نا مردان روا گردد
بیا تا دشت ایمان با شمیمت با صفا گردد
بیا تا صوت تکبیرت به آه دل نوا گردد
بیا ای گوهر پنهان
بیا ای عشق بی پایان
بیا ای یار دیرینه
بیا ای اوج آدین

موضوعات: امام زمان (عج)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...