تو نیکی می کن ودر دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
بیتی از ابیات روان وسلیس شیخ اجل سعدی شیرازی.
متوکل خلیفه جابر و سفاک عباسی که به تحریک وزیر ناصبی مذهبش عبدالله بن یحیی بن خاقان در عداوت و دشمنی با خاندان بنی هاشم زبانزد خاص و عام می باشد اخلاقا مردی عیاش وشهوت پرست بود و به جوانان صبیح المنظر نیز تعلق خاطر داشت.
یکی از این جوانان خوش سیما به نام فتح بیش از دیگران مورد علاقه و توجه خلیفه قرار گرفت؛ به قسمی که دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیر بازی به او آموختند تا اینکه نوبت به شناوری و شناگری رسید.
قضا را روزی که فتح در شط دجله شنا می کرد تصادفا موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد. غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند.
چون خبر به متوکل رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت، گوشه عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست و سوگندان غلاط یاد کرد که تا آن را بدان حال که باشد نیاورند و او را نبینم طعام نخورم و فرمان داد که هر کس زنده یا مرده فتح را پیدا کند جایزه هنگفتی دریافت خواهد کرد. شناگران معروف بغداد همگی به دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند.
دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را بشارت داد.
متوکل عباسی چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و او را از مال و منال دنیوی بی نیاز ساخت. چون محبوب خلیفه را به حضور آوردند چگونگی واقعه را از او استفسار کرد. فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی گنجید چنین پاسخ داد:
هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده می شدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا می زدم. چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد. چون چشم باز کردم خود را درحفره ای ازحفرات دیواره دجله یافتم. از اینکه دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم؛ لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و بر اثر گرسنگی از پای درآیم. ساعت های متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان می گذرد. دست دراز کردم نان را برداشتم و سد جوع(رفع گرسنگی) کردم. هفت روز بدین منوال گذشت و مرا در این هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی نهاده می آمد. من جهد(استقامت) کردمی و از آن دو سه گرفتمی و بدان زندگانی می کردمی. روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید.
در ضمن بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معین بر روی دجله می آمد عبارت محمد بن الحسین الاسکاف دیده می شد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل چیست.
متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد در شهر و حومه بغداد به جستجو پردازند و این مرد را هر جا یافتند به حضور آورند.
پس از تفحض و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه بغداد یافتند و برای عزیمت به حضور خلیفه تکلیف کردند.
محمد اسکاف در پاسخ جریان قضیه نان گفت: برنامه زندگی من از ابتدای تشکیل عائله این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار می گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سد جوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی آید. ازآنجا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه مستمندان، به دجله می انداختم تا اقلا ماهیهای دجله بی نصیب نمانند.
خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی نیاز کرد. ضمنا در لفافه مطایبه به محمد اسکاف گفت: تو نیکی را به دجله می اندازی و بی خبر از آنکه خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز می گرداند.
خواجه نظام الملک، سؤال و جواب متوکل و محمد اسکاف را در قابوسنامه به این صورت نقل کرده که خلیفه پرسید: غرض تو از این چیست؟ گفت: شنوده بودم که نیکویی کن ودر آب انداز که روزی بردهد.

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...