✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
منتَظِر و منتَظَر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



وقتی كه رسول خدا(ص) وارد مدینه منوّره شدند و پرچم اسلام را بلند كردند، شخصی به نام عبداللّه اُبَی كه یكی از دشمنان سرسخت پیامبر اسلام بود بر آن حضرت حسد بُرد و می خواست حضرت را به قتل برساند. عبداللّه، حضرت و اصحاب حضرت را به منزلش دعوت كرد و غذای مسمومی را ترتیب داد. جبرئیل به رسول خدا(ص) خبر داد. همینكه غذا حاضر شد رسول خدا(ص) فرمودند:

یا علی دعای پُرمنفعت را بر این غذا بخوان. علی ( ع) دعا را خواندند. بِسْمِ اللّهِ الشّافی، بِسْمِ اللّهِ الْكافی، بِسْمِ اللّهِ الَّذی لایضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَی ءٌ وَ لا داءٌ فی الاَْرْضِ وَ لا فی السَّماءِ وَ هُوَ السَّمیعُ العَلیمُ. وقتی دعا خوانده شد همه غذا را خوردند و سیر شدند و ضرری به آنها نرسید با صحت و سلامتی برخواستند و رفتند.

وقتی كه عبداللّه اُبی این صحنه را دید، گمان كرد آشپز فراموش كرده سمّ را داخل غذا كرده باشد، رفت و تمام رفقایش را جمع كرد و از غذا خوردند همه به جهنم رسیدند.


داستان هایی از اذکار ختوم و ادعیه مجرب / علی میر خلف زاده

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





ام سله گفت: روزی سه كس از مشركان نزد پیامبر(ص) آمدند.یكی گفت: ای محمد! تو دعوی كرده ای كه از ابراهیم فاضلتری: ابراهیم خلیل بود و تو خلیل نه ای: خواجه صلی الله علیه و آله و سلم گفت: ابراهیم خلیل بود و من حبیب و صفی ام ؛ و حبیب و صفی بهتر باشد. دیگری گفت: تو گفتی كه از موسی بهترم: موسی كلیم بود و با حق تعالی سخن گفت و تو با حق سخن نگفتی: گفت: موسی سخن گفت در زمین و من وراء الحجاب، و من بر بالای هفت آسمان بر سرادق عرش با حق سخن گفت ( بی حجاب (. دیگری گفت: تو گفتی كه من از عیسی بهترم: عیسی مرده زنده كرد و تو نكردی: خواجه صلی الله علیه و آله و سلم دست بر هم زد و گفت: یا علی! یا علی! در حال علی علیه السلام از در درآمد. گفت: ای علی! كجا بودی؟ در فلان خرماستان آواز تو به من رسید، بیامدم: گفت:

بیا و این پیراهن نبوت من درپوش و با این سه تن به گور یوسف بن كعب شو و ما را از بهر ایشان زنده كن - تا علامت نبوت و كرامت امامت بینند. امیر المومنین علیه السلام پیراهن در پوشید و با ایشان رفت: ام سلمه گفت: من نیز از رسول اجازت خواستم و برفتم: شاه مردان در گورستان بقیع بر سر گور مدروس مطموس بایستاد و كلمه ای بگفت و گفت: ای صاحب گور! برخیز به فرمان حق تعالی تصدیق دعوی رسول كن:

گور در جنبش آمد. بار دیگر بگفت: گور شكافته شد. پیری برخاست و خاك از سر خود دور می كرد. شاه مردان گفت: تو كیستی؟ گفت: منم یوسف بن كعب صاحب الاخدود، و سیصد سال است كه بمردم: این ساعت آوازی شنیدم كه ای یوسف بن كعب! برخیز از برای تصدیق دعوی سید اولین و آخرین: آن مشركان به یكدیگر نگریستند و گفتند: مبادا كه قریش بدانند كه به سبب خواست ما محمد را، چنین معجز ظاهر شد. گفتند: ای علی! بگو تا به مقام خود رود. امیر المومنین علیه السلام بفرمود، در زمان در گور خود رفت و گور بر وی راست شد.
داستان عارفان / کاظم مقدم

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





وقتی كه اخبار نبوت پیامبر اسلام ( ص) به حبشه رسید، نجاشی پادشاه عادل و حقجوی حبشه به وزرای خود گفت: من می خواهم این شخصی را كه در مكّه ادعای پیامبری می كند، امتحان كنم، به این ترتیب كه هدایائی را نزد او می فرستم، و در میان هدایا نگین یاقوت و نگین عقیق می گذارم، اگر او دنیا طلب باشد و ادعای پیامبری را برای رسیدن به پادشاهی، نموده باشد، از آن نگین ها، یاقوت را برای خود بر می دارد، و اگر پیغمبر به حق باشد، عقیق را بر می دارد. به دنبال این تصمیم، هدایای گرانقیمتی تهیه كرد و در میان آنها نگین یاقوت و عقیق گذاشت و برای پیامبر(ص) فرستاد. هنگامی كه این هدایا به پیامبر(ص) رسید، آنها را پذیرفت و بین اصحاب خود تقسیم نمود، و برای خود چیزی برنداشت جز نگین عقیق را كه سرخ بود، سپس آن را به علی ( ع) و فرمود:

ای علی! یك سطر ( جمله) روی این نگین بنویس و آن جمله لااله الاالله باشد. امام علی ( ع) آن نگین را گرفت و نزد حكاك ( نگین ساز) برد و فرمود: روی این نگین دو جمله بنویس، یك جمله را كه رسول خدا(ص) دوست دارد و آن لااله الاالله است و یك جمله را كه من دوست دارم و آن: محمد رسول الله است: نگین ساز به همین سفارش عمل كرد، امام علی ( ع) نزد او آمد و نگین راگرفت و به حضور پیامبر ( ص) آورد، پیامبر ( ص) دید روی آن به جای یك جمله سه جمله نوشته شده است، به علی ( ع) فرمود: من گفته بودم یك جمله ( لااله الاالله) نوشته، نه سه جمله: علی ( ع) عرض كرد:

سوگند به حق تو، من به نگین ساز گفتم: یك جمله را كه تو دوست داری ( لااله الا الله) بنویسد و یك جمله را كه من دوست دارم ( محمد رسول الله) بنویسد، ولی از جمله سوم هیجگونه خبری ندارم: هماندم جبرئیل بر رسول خدا ( ص) نازل شد و عرض كرد: پروردگار بزرگ می فرماید: تو آنچه را دوست داشتی ( یعنی لااله الا الله) نوشتی، و علی ( ع) آنچه را دوست داشت ( یعنی محمد رسول الله) را نوشت، و من نیز در آن نگین جمله ای را كه دوست دارم یعنی علی ولی الله را نوشم.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




روزی رسول خدا(ص) به بازار مدینه آمد و عبور می كرد، چشمش به طعامی ( مانند نخود) افتاد، دید بسیار پاكیزه و مرغوب است، پرسید قیمت این طعام، چند است؟

در همین هنگام خداوند به او وحی كرد، دستت را داخل آن طعام كن و زیر آن را روبیاور، پیامبر(ص) چنین كرد، ناگاه دید زیر آن، پست و نامرغوب است، به آن بازاری رو كرد، و فرمود:

ما اراك الا و قد جمعت خیانه و غشا للمسلمین: تو را نمی نگرم مگر اینكه خیانت و نیرنگ به مسلمین را در اینجا جمع كرده ای: روز دیگر از بازار عبور كرد، طعامی در میان كیسه بزرگی دید، دستش را داخل آن نمود، دستش تر شد، دریافت كه زیر طعام را آب زده اند و نمناك است، به فروشنده فرمود:

این چه طعامی است كه رویش خشك است و زیرش تر است؟ او عرض كرد: باران بر آن باریده است:

پیامبر(ص) فرمود: چرا آن قسمت تر را نشان مشتریان نداده ای تا بنگرند؟ من غشنا فلیس منا:كسی كه باما ( و مسلمین) نیرنگ كند.


داستان دوستان/ محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




شخصی به حضور پیامبر ( صلی الله علیه وآله) آمد و مسلمان شد، پس از مدتی به حضور آن حضرت رسید و عرض كرد: آیا توبه من قبول است؟. پیامبر ( صلی الله علیه وآله) فرمود: خداوند توبه پذیر مهربان است: او گفت: گناه من بسیار بزرگ است! پیامبر فرمود: وای بر تو، عفو و بخشش خدا بزرگتر است، حال بگو بدانم گناهت چیست؟

او عرض كرد: من به یك مسافرت طولانی رفتم، همسرم باردار بود، پس از چهار سال به خانه برگشتم، همسرم به استقبال من آمد، و پس از احوال پرسی دیدم در خانه ما دختركی رفت و آمد می كند، به همسرم گفتم: این دخترك كیست؟ ( از ترس اینكه او را نكشم) گفت: دختر همسایه است، با خود گفتم لابد پس از ساعتی می رود، ولی دیدم او همچنان در خانه من است و همسرم او را پنهان می كند، به همسرم گفتم: راستش را بگو این دخترك كیست؟

گفت: یادت هست كه وقتی مسافرت رفتی من باردار بودم، این دخترك نتیجه همان بارداری است و دختر تو است! وقتی فهمیدم كه دختر من است، شب تا صبح ناراحت بودم، كه با او چه كنم، وجود او ننگ است، سرانجام صبح زود از خواب بیدار شدم، نزدیك بستر دختر، رفته دیدم خوابیده، او را بیدار كردم و به او گفتم با من بیا به نخلستان برویم، بیل و كلنگ را برداشتم و براه افتادم، او نیز به دنبال من می آمد، وقتی به نخلستان رسیدیم، زمینی را در نظر گرفتم، و به كندن گودالی مشغول شدم، دخترك مرا كمك می كرد و خاكها را بیرون می ریخت، وقتی كه گودال به وجود آمد، پاهای دخترك را گرفتم و او را به گودال انداختم.. .

اشك در چشمان پیامبر ( صلی الله علیه وآله) حلقه زد… و آن حضرت منقلب شد… سپس دست چپم را روی شانه او گذاشتم و به روی او با دست راست خاك می ریختم، او پابپا می كرد و می گفت: پدرم چه می كنی؟ به او اعتنا نكردم و همچنان به كارم ادامه دادم، در این میان مقداری خاك به ریش من پاشید، او دست خود را دراز كرد و خاك ریشم را پاك نمود، در عین حال همچنان خاك بر سرش ریختم تا زیر خاك ماند. رسول اكرم ( صلی الله علیه وآله) در حالی كه اشك چشمش را پاك می كرد و گریه گلویش را گرفته بود، فرمود: اگر رحمت خدا بر غضبش پیشی نگرفته بود، هماندم انتقام آن دخترك بی گناه را از تو می گرفت!
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




امام باقر ( علیه السلام) فرمود:

رسول خدا ( صلی الله علیه وآله) خالد بن ولید را ( كه یكی از شجاعان بود) همراه جمعی به سوی طایفه ای از بنی المصطلق بنام طایفه بنی خزیمه كه تا آن زمان تسلیم حكومت اسلامی نشده بودند ( و از ناحیه آنها احساس خطر می شد) فرستاد، با توجه به اینكه بین آنها و طایفه بنی مخزوم ( كه خالد از این طایفه بود) كینه و عداوتی وجود داشت: هنگامی كه خالد با همراهان بر آن قوم وارد شدند، آنها اطاعت از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را پذیرفتند و در این مورد نامه ای تنظیم نموده بودند ( و در این صورت نمی بایست به آنها حمله شود). خالد ( كه آدم بی توجه و بی احتیاطی بود) اعلام كرد كه مردم نماز صبح جمع شوند، پس از نماز دستور حمله به آنها را داد و خود نیز جلودار حمله بود، عده ای از طایفه بنی خزیمه را كشتند و اموال آنها را به غارت بردند و نامه آنها را گرفته و به حضور پیامبر ( صلی الله علیه وآله) باز گشتند.

وقتی كه پیامبر ( صلی الله علیه وآله) از ماجرا مطلع شد، رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا من از آنچه كه خالد انجام داده است بیزارم: فورا علی ( علیه السلام) را خواست و به او فرمود: برو نزد طایفه بنی خزیمه، و از آنها در مورد آنچه خالد با آنها رفتار ( وحشیانه) كرده معذرت خواهی كن و رضایت آنها را جلب نما و برگرد، سپس پیامبر ( صلی الله علیه وآله) پای خود را بلند كرد و به زمین گذاشت و فرمود: قضاوت زمان جاهلیت را زیر دو پایت قرار بده: امیرالمؤ منین علی ( علیه السلام) نزد طایفه بنی خزیمه رفت و آنها را خشنود و راضی نمود و نزد پیامبر ( صلی الله علیه وآله) برگشت:

پیامبر ( صلی الله علیه وآله) به علی(علیه السلام) فرمود: آنچه كه انجام دادی به من خبر بده: علی ( علیه السلام) عرض كرد: ای رسول خدا! رفتم و برای هر خونی كه از آنها ریخته شده بود، دیه ( خونبها) قرار دادم و به صاحبانش پرداختم و حتی در مورد جنین آنها مالی دادم، از اموالی كه برده بودم زیاد آمد، از زیادی آن مال قیمت كاسه سگ آنها و ریسمان آبكشی آنها را كه شكسته و پاره شده بود نیز پرداختم، و باز از مال زیاد آمد، در برابر ترس و وحشتی كه به زنان و كودكان آن طایفه وارد شده بود، مبلغی پرداختم، باز زیاد آمد، زیادی را برای آنچه آشكار و پنهان ( از نظرها) بود پرداختم، باز دیدم هنوز اموالی دارم همه آنها را به آنها دادم تا از تو ای رسول خدا راضی گردند. پیامبر ( صلی الله علیه وآله) فرمود: یا علی اعطیتهم لیرضو عنی رضی الله عنك یا علی انما انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لانبی بعدی: ای علی به آنها آن قدر مال دادی تا از من راضی شدند، خداوند از تو راضی باشد، ای علی جز این نیست كه نسبت توبه من همچون نسبت هارون به موسی بن عمران است، جز اینكه بعد از من پیامبری نخواهد بود.


داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




یعلی بن ابی عمره گوید: پیری نام تنوخی را در شهر حمص شام دیدم، به من گفت:

من نامه رسان هرقل ( قیصر روم) بودم او نامه ای برای پیامبر ( صلی الله علیه وآله) نوشت و به من داد، به مدینه رفتم و به محضر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) رسیدم و نامه قیصر روم را به پیامبر ( صلی الله علیه وآله) دادم، حضرت نامه را گشود كه قیصر در آن نامه نوشته بود:

تو ( ای پیامبر) مرا به بهشتی دعوت كرده ای كه پهنای آن همه آسمانها و زمین است اگر چنین باشد پس دوزخ در كجاست؟

پیامبر ( صلی الله علیه وآله) در پاسخ وی فرمود:

سبحان الله فاین اللیل اذا جاء النهار: پاك و منزه است خدا پس وقتی روز آمد، شب كجاست؟.


داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





اعتقاد مادر شهيد
21 دقیقه پیش / قمرخانم / انجمن یاران منتظر
اعتقاد مادر شهيد

حارثه پسر سراقه يكي از دلاوران مخلص و ثابت قدم اسلام در صدر اسلام بود، و بقدري شيفته اسلام بود كه آروز داشت در راه دفاع از اسلام جان عزيزش را فدا كند،
از اين رو به پيامبر (صلی الله علیه وآله) عرض كرد: دعا كن تا خداوند مقام شهادت را نصيب من كند. پيامبر (صلی الله علیه وآله) نيز براي او چنين دعا كرد: خدايا مقام شهادت را به حارثه روزي گردان . حارثه در جنگ بدر شركت ، با كمال دلاوري به حمايت از اسلام پرداخت ، سرانجام تيري از ناحيه دشمن به گلوي او اصابت كرد و به شهادت رسيد؛ خبر شهادت او به مادر و خواهرش رسيد.
مادر و خواهر او همراه ساير بانوان كه به استقبال پيامبر (صلی الله علیه وآله) مي رفتند، حركت كردند، مادر او مي گفت : سوگند به خدا تا پيامبر (صلی الله علیه وآله) نيايد و از او نپرسم كه آيا پسرم در بهشت است يا در دوزخ ، گريه نمي كنم ، وقتي كه پيامبر (صلی الله علیه وآله) آمد و در پاسخ سئوال من فرمود: در دوزخ است آنقدر گريه كنم كه پايان نيابد، و اگر فرمود: پسرت در بهشت است ، هرگز گريه نمي كنم ، بلكه بسيار شادمان خواهم شد. پيامبر(صلی الله علیه وآله) به سوي مدينه مي آمد، مادر حارثه در راه به حضور پيامبر(صلی الله علیه وآله) رسيد و عرض كرد: ميداني كه من پسرم را بسيار دوست داشتم ،
او نورديده ام بود، در عين حال با شنيدن خبر شهادتش گريه نكردم ، با خود گفتم پس از آمدن
پيامبر(صلی الله علیه وآله) از آن حضرت مي پرسم كه آيا پسرم در بهشت است يا در دوزخ ، اگر فرمود: در دوزخ است ، آن گاه ناله و گريه ام بلند مي شود.
پيامبر(صلی الله علیه وآله) به فرمود : بهشت درجاتي دارد، پسرت در فردوس اعلي در بالاترين مقام بهشت است.
مادر گفت : بنابراين هرگز براي او گريه نمي كنم . پيامبر(صلی الله علیه وآله) آبي طلبيد و اندكي از آن برداشت و مضمضه كرد و سپس از آن آب آشاميدند و به دستور پيامبر(صلی الله علیه وآله) اندكي از آن آب به گريبان خود پاشيدند، سپس به مدينه بازگشتند، نوشته اند: بعد از جنگ بدر (تا مدتي) هيچ زني در مدينه ديده نشد كه خوشحال تر و چشم روشن تر از اين مادر و خواهر شهيد باشد.


داستان دوستان/محمدمحمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت