سالها از عمر من رفت و نگارم برنگشت
در خزان هجر ماندم نوبهارم برنگشت

اضطرابي سرد اما آتشي دارم به دل
مايه آرامش و صبر و قرارم برنگشت

تا که يک شب اين دلم را ميهمان خود کند
ماه هم در آسمانِ شامِ تارم برنگشت

قيل و قالم گشته افزون، حال خود را باختم
تا کند بر درگه خود خاکسارم برنگشت

مرغ جانم پرکشيد و سوز عشقم سرد شد
روح اخلاص و دل شب زنده دارم برنگشت

فيض او را گر ببيني هرزمان فصل گل است
بي نصيبم من که گل بر شاخسارم برنگشت

از وجود خود به دور خود حصاري ساختم
تا که بشکافد بدست خود حصارم برنگشت

هرکسي را يار باشد دردم مرگش ولي
ترسم آخر من بگويم واي يارم برنگشت

موضوعات: ادبیات انتظار  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...