✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
شوق مهدی علیه السلام


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



گفت : کــــه چــــی ؟ هی جــــانباز جــــانباز ، شـــهید شـــــهید!
اصــــلا به ما چــــه .. میخواســــــتن نـــــرن …. کسی مجبـــــورشون نـــــکرده بـــــود که !
گفــــتم : چرا اتـــــــفاقا … مجبــــــورشون مــــیکرد !
گفت : کـــــــی ؟!!
گفتم : هـــــمون که تــــــو نــــداریش …
گفت : مـــــن نــــدارم؟! ….. چی رو ؟!
گــــــــــفتم : غیــــــــــــرت ! ….

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





عملیات فتح المبین بود. نیروها به شدت درگیر بودند. همون موقع «حسن» تعدادی از فرماندهان را برای شناسایی فرستاد اروند.
گروهی از فرماندهان گفتند: «حسن آقا الآن تو عملیات فتح المبین چه وقت شناسایی ارونده! فتح المبین کجا، اروند کجا؟ چند سال طول می‌کشه تا برسیم دهانه خلیج فارس، شاید تا اون موقع جنگ تمام بشه، اصلاً شاید شهید بشیم!؟»
حسن با همان متانت همیشگی گفت: «اشکالی نداره، ما وظیفمون را انجام می‌دهیم، بودیم عمل می‌کنیم، نبودیم فرماندهان بعد از ما عمل می‌کنند و دیگر برای شناسایی وقت نمی‌گذارند.»
«حسن باقری» دشمن را خوب می‌شناخت، جوان بود اما مدیر بود و آینده نگر.

 

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




هویت پیکر مطهر و نورانی شهید «عباسعلی مختاری» شهید گمنام مدفون در دانشگاه پیام نور تهران پس از ۳۲ سال شناسایی شد.

احراز هویت شهید گمنامی دیگر در پایتخت انجام شد. هویت پیکر مطهر و نورانی شهید “عباسعلی مختاری” از طریق DNA پس از 32 سال شناسایی شد.

شهید “عباسعلی مختاری” فرزند علی جان، متولد سال1339 و اعزامی از استان اصفهان می‌باشد که در سال 61 به درجه رفیع شهادت رسید. این شهید والامقام به عنوان شهید گمنام در 28 بهمن ماه سال 87 مصادف با اربعین حسینی در دانشگاه پیام نور تهران به خاک سپرده شد.

هویت این شهید 22 ساله 6 سال پس از تدفینش در دانشگاه توسط تطبیق ژنتیکی و آزمایش DNA شناسایی شد.

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




شهدا شرمنده ایم به خاطر همه کوتاهی ها وبدی هایمان
شرمنده ایم به خاطر آنکه اجازه دادیم بعد ازشما کسانی الگوی جوانانمان شوند که در مقابل ارزش واعتبار شما هیچ بودند
شهدا شرمنده ایم به خاطر اینکه ستاره های پوچ را سوپر استار کردیم وخود به محبوبیت پوشالیشان کمک کردیم

شهدا ما را ببخشید چون شمارا فراموش کردیم وبه جای معرفی شما هنر پیشه ها وفوتبالیست های بی ظرفیت را به جوانان پاکمان معرفی کردیم.
شهدا شرمنده ایم که به جای معرفی وارج نهادن به خانواده صبور ومقاوم شما خانواده آنان را معرفی کردیم وهرچه مبتذل تر وجلف تر شدند بیشتر در تلویزیون ورسانه ها یمان به آنها بها دادیم
شهدا ما را ببخشید که فراموش کردیم آقازاده های واقعی شمایید که آقایی کردید وما را از شر دشمنان قسم خورده انقلاب ومتجاوزین به ناموس و خاک کشورمان حفظ کردید نه آنها که جوانان کشور را گمراه کردند تا قدرت وموقعیت خودشان حفظ شود

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




به نقل از همسر مدافع حرم شهید عبدالله اسکندری
حال و هوای آخرین دیدار …
در راه فرودگاه او مدام در حال ذکر گفتن بود و بی قرار رفتن … چند بار خواستم با او صحبت کنم، اما حال و هوایش عجیب بود و من ترجیح دادم او را از این حال در نیاورم. قول داد یک روز در میان به من تلفن بزند… و رفت..
با رفتنش دل مرا هم با خود برد…
دلشوره عجیبی داشتم که ناشناخته بود ..
سه شنبه آخرین تماس عبدالله با من بود. قبل آن با بچه ها صحبت کرده بود و طبق وعده یک روز در میان به من زنگ می زد. آخرین جمله ایشان را همیشه به یاد دارم، در همان تماس آخر به من گفت ؛
تصدقت شوم برایم دعا کن ، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم ؛ دوستانت می‌خندند !
گفت اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود ؛ «تصدقت شوم برایم دعا کن»
وی می گوید: پنج شنبه یکی از دوستان سردار با پسرم تماس گرفته و خبر شهادت را به علیرضا داده بود.. علیرضا سراسیمه به خانه آمد و در حیاط قدم می زد. گفتم چه شده؟ گفت یکی از دوستان تصادف کرده. گفتم دوست نیست پدرت است، تصادف نیست شهادت است ؛ و او را آرام کردم و خواستم فعلا به دخترها چیزی نگوید.دو روز سکوت کردیم تا خبر تایید شد و آنوقت به آن ها گفتیم.
همسر شهید اسکندری از کمک گرفتن از حضرت زینب (س) برای صبر می گوید و بیان می کند: همه فامیل جمع شده بودند، اما همهمه ای بینشان بود که اینترنت را قطع کنند. دلیل را جویا شدم و پس از اصرار گفتند : عکس های جسد در فضای مجازی پخش شده. همان شبی که خبر شهادت را داده بودند عکس ها را دیدیم. وقتی عکس سر بر نیزه عبدالله را دیدم به یاد سر امام حسین(ع) و صبر حضرت زینب(س) افتادم و گفتم: یا حسین به فدای شما، یا حضرت زینب کمکم کن..
و آنچنان آرام شدم که دیگران و بچه ها را هم من آرام می کردم که این صبر را هم از برکات حضرت زینب(س) می دانم ..
حدود دو هفته بعد از شهادت دوستان عبدالله گفتند یا باید جسد را با تعدادی از اسرای تکفیری مبادله کنیم یا پول بدهیم و جسد را تحویل بگیریم… با شنیدن این حرف، دختر بزرگم به اتاقش رفت و پس از حدود یک ربع آمد و با اقتدار گفت: پدر ما برای مبارزه با آن کافران رفته بود. چطور پول بیت المال را به آن کافران بدهیم که پدر در راه مبارزه با آنان شهید شده و چطور اسرای آنان را آزاد کنیم؟ و اینگونه بود که جسدی از سردار به کشور باز نگشت.
سری به نیزه بلند است در برابر زینب (س)
خدا کند که نباشد سر برادر زینب(س)
{اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک}

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




په موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر …
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله …
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
“مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !”
همین!
“برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین”

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




شهید علی صیاد شیرازی؛
با آنکه گرسنه بود، نان و چای خورد!
دوره راهنمایی بود. هر چقدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید و سعی کنید کارهایتان را خودتان انجام دهید، خودش چند برابر عمل می کرد.
دوره راهنمایی بود. هر چقدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید و سعی کنید کارهایتان را خودتان انجام دهید، خودش چند برابر عمل می کرد.
یادم هست یک روز که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت هم روی اجاق بود، نزدیک شد و گفت:«عزیز، گرسنمه، ناهار چی داریم؟» می دانستم آبگوشت دوست ندارد، بهش گفتم:«علی جون چون کار داشتم، نتونستم چیز دیگه ای غیر آبگوشت درست کنم.» هیچی نگفت، سرش را پائین انداخت و رفت آشپزخانه.
دنبالش رفتم، دیدم کتری رو آب کرده و روی گاز گذاشته بود تا جوش بیاید. چند دقیقه بعد چایی درست کرد و با نان خورد. بعدش هم رفت خوابید. علی خیلی کم توقع بود و هیچ وقت بداخلاقی نکرد.

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




آهنگران میخوند :

یاد شبهایی که بسیجی میشدیم شمع شبهای دوعیجی میشدیم…..

 

این مصرع آخر میدونین یعنی چی…. ؟؟؟؟

 

عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمیشد و آنها

میسوختن …

میسوختن…

میسوختن ….

و صبح ٬ باد ٬خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد……

کی فهمید ؟؟؟؟

کی دلش سوخت ؟؟؟؟؟

کی میدونه کی سوخت !!!!!

کی میدونه چرا داد نزدن و سوختن !!!!!!

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت