شهيد حسين خرازي
1- دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می
خواندند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم « حسین، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفتن. بیا تو هم
سربازیتو برو. بعد بیا دوباره امتحان بده. شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر
می شه.»

2- رفته بودم قوچان بهش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک
سرباز بهم گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد. دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده،
قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟
جلسه راه انداخته ین ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس. داریم قرآن
می خونیم.» حظ کردم. سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو
معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار، عمان. تا شش ماه ازش خبر نداشتیم. بعدا
فهمیدیم.

3- از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه. می گفت « از من نخواین. اگه
سالم باشم، می آم سر می زنم. اگر نه، بدونین سرم شلوغه، نمی تونم بیام.»

4- رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری، نه هیچی. هی خبر می آوردند تو
کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفررا زنده دفن کرده اند. مادرش می
گفت« نکنه یکیشون حسین باشه ؟ » دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد. با سرو
وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.

5- دیگر دارد ظهر می شود. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دیر برسد ودرگیری به شب
بگشد، کار سخت می شود؛ خیلی سخت. کوموله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند. فقط
بیست نفریم. ده نفر این طرف جاده، ده نفر آن طرف. خون خونم را می خورد.- دیگه نمی خواد
بیاین. واسه چی می آیین دیگه ؟ الان مارو می بینن، سر همه مون رو می برن می ذارن روی…
صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم. حسین و بچه هایش درگیر شدهاند. می
گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدی که. زدیم بی چاره شون کردیم. » داد می زنم « واسه
چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ » می خندد. می گوید «مگه نمی دونی
؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »

6- نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. بهم
برخورده بود فرمان ده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان
است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم «
شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید. گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن
گفت « تو این ونمی شناسی ؟ » گفتم « نه. کیه ؟ » گفت « یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده
تیپت رو نیمشناسی؟»

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...