در سال ها پیش چهار دوست بودند که سه نفر از آنها قدرت ماوراالطبیعه داشتند ولی دوست چهارمی هیچ قدرتی نداشت روزی از روز ها این چهار دوست وارد جنگل شدند و متوجه استخوان های حیوانی شدند دوست اولی گفت اینها استخوان های شیر هستند

دوست دومی گفت چطور است این شیر را زنده کنیم

سه دوست معجزه گر قبول کردند اما دوست چهارم مخالفت کرد اما سه دوست دیگر هیچ توجهی به او نکردند یکی از دوست ها استخوان های شیر را کنار هم گذاشت دیگری گوشت و خون شیر را با آب و خاک و یک قطره خون به وجود آورد دوست سومی خواست که شیر را زنده کند که دوست چهارمی جلویش را گرفت و گفت صبر کن اگر این شیر را زنده کنی او همه ی ما را می خورد

اما باز هم دوستانش به او توجه نکردند دوست چهارم گفت خیلی خب پس صبر کنید تا من از اینجا دور شوم و بعد شیر را زنده کنید

بقیه هم موافقت کردند دوست چهارم تا می توانست از آنجا دور شد سه دوست دور هم جمع شدند و دوست چهارم با خواندن یک ورد شیر را زنده کرد شیر زنده شد نعره ای کشید و به طرف سه دوست حمله کرد و همه را تکه تکه کرد

#کلیله_و_دمنه

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...