عربی بیابانگرد به همراه زن و فرزندانش در صحرايی به چراندن گله شتران خود مشغول بودند و روزگار میگذرانید. شبی زنش کاسه ای شیر شتر در زير حصير گذاشت. از قضا ماری كه همان نزديكی ها بود گذرش به زير حصير افتاد و شير درون كاسه را خورد و يك سکه اشرفی از گنجی که سراغ داشت آورد و به جای آن گذاشت.
فردا ايلياتی ها اشرفی را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب باز در كاسه شير شتر ریختند و زیر حصیر گذاشند. باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت. این کار چند شب تکرار شد تا اينكه مرد عرب گفت:
من كمين میكنم و كسی كه اشرفی ها را می آورد گرفته و تمام آن گنج را مالک میشوم.
شب هنگام عرب كمين كرد. نيمه شب مار را دید که آمد و شیر را خورد و در کاسه اشرفی انداخت. عرب تبری که در دست داشت انداخت و تبر به جای اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار فرار كرد.
مرد عرب به چادرش برگشت و خفت. پس از ساعتی مار برگشت و پسر او را گزید. عرب صبح كه بيدار شد پسر جوانش را مرده یافت و او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد.
پس از مدتی قحط‌سالی شد. اغلب شتران مرد عرب مردند. با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايی كه مار برايشان اشرفی می آورد، به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفی ها برايشان بياورد.
القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند. تا اينكه همان مار آمد ولی شير نخورد و گفت:
برو ای بيچاره عقلت بكن گم
تا ترا پسر ياد آيد مرا دُم

نه شير شتر نه ديدار عرب.

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...