عبدالواحد رازی گوید : سالی با جماعتی به سفر دریا شدیم . چون به میان دریا رسیدیم ، بادی بر آمد و کشتی را به جزیره ای انداخت . در آن جزیره غلامی سیاه دیدم نشسته بود و صنمی در پیش داشت ، منحوتی را معبود ساخته و معبود را ضایع گذاشته ؛ گفتم : ای غلام ! این را معبودی نشاید . گفت : پس معبود کدام است ؟ گفتم : خدای آسمان و زمین و عرش و کرسی . گفت : آخر این معبود را نامی بود ؟

گفتم : هو الله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المؤمنین المهیمن العزیز الجبار المتکبر ؛ من این آیت می خواندم و غلام می گریست . آنگه اسلام بر وی عرضه کردم . قبول کرد و با ما در کشتی نشست و همه روز به عبادت مشغول بود . چون شب در آمد ، و ما هر یک از ادای فرایض فارغ شدیم و روی به خابگاه آوردیم غلام به تعجب بر ما نگاه کرد و گفت : ای قوم ! مگر خدای شما خسبید ؟ گفتم : کلا و حاشا، لا تاءخذه سنة و لا نوم ؛

گفت : بئس العبید اءنتم تنامون و مولیکم لا ینام . ف . ین اءنتم من خدمة مولیکم . . انصاف بده کی روا باشد که خواجه بیدار باشد و بنده در خواب ؟ ! همه شب در تضرع و زاری بود . چون صبح صادق سر از دریچه مشرق بر آورد حال بر غلام بگردید ، در تاءی مرگ افتاد ، در زعر و النازعات گرفتار شد .

زورق حیاتش در غرقاب : قل یتوفیکم ملک الموت ؛ غرق شد و جان عزیز به حق تسلیم . به کار وی قیام کردم . شبانه وی را در خواب دیدم در بهشت که در کوشکی از یاقوت سرخ بر تختی از زمرد سبز نشسته و هزار ملایک در پیش وی صف زده و روی سیاه غلام چون ماه شب چهارده شده به من نگریست . در وی نگاه کردم ، این آیت می خواند : و الملائکة خلون علیهم من کل باب سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...