دچار مشكل بزرگي شده بودم به هركسي كه فكرمي كردم، مراجعه كردم. اما فايده اي نداشت. ديگر داشتم از پاي درمي آمدم تا اين كه يك روز عصركه براي اقامه نماز به مسجد رفته بودم، به ياد روزهاي جنگ افتادم و به ياد طمراس چگيني فرمانده ي خوبمان…. شب هنگام در خواب جنگلي تيره و خزان زده ديدم.

در تاريكي پيش مي رفتم كه صداي عجيبي را از پشت سرم شنيدم هنگامي كه رويم رابرگرداندم، گرگ بزرگي را ديدم كه دندان هاي تيزش برق مي زد و به همراه تعداد زيادي گرگ كوچكتر به طرف من حمله ور شدند. هرچه مي دويدم گويي گرگ ها فاصله شان با من كمتر مي شد.

در يك لحظه فرياد كشيدم: «طمراس!، طمراس كمكم كن!» و چشمانم را بستم وقتي دوباره آن ها را گشودم، گرگ ها باترس به سمت سياهي جنگل فرار مي كردند. آسمان پرستاره بود، و ماه در قلب آن مي درخشيد. دستي به شانه ام خورد برگشتم و طمراس را ديدم.

گريه ام گرفت گفتم بالاخره آمدي… و او بي آن كه چيزي بگويد، به جايي اشاره كرد. از جا برخاستم و به آن سمت رفتم. چند روز بعد از آن خواب قشنگ «زيبا» مشكل كارم برطرف شد و من آرام و خشنود از طمراس بسيار تشكر كردم

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...