پدری به پسرش وصيت كرد كه در عمرت سه کار مکن. اول راز دلت را به زنت مگو؛ دوم از نوکیسه قرض نکن؛ و سوم با آدم کم عقل رفیق نشو.
پس از اينكه پدر از دنيا رفت پسر گفت امتحان كنیم ببينم پدرم درست گفته يا خیر. ابتدا در محل گشت و مردی را که تازه به آلاف و آلاوفی رسیده بود پیدا کرده و مبلغی ازو قرض گرفت. همچین با مردی که در محل ادعای بزرگتری و عقل کل داشت رفاقت کرد.
روزی زنش برای خرید از خانه بيرون رفت. مرد گوسفندی را که پنهانی خرید بوده در خانه كشت و خون گوسفند را دور حیاط ريخت و لاشه‌اش را در باغچه پنهان كرد. بعد از ساعتی زن وارد خانه شد و به مرد گفت چه شده؟ خون‌‌ها چيست؟ مرد گفت آهسته حرف بزن. من يك نفر را كشته‌ام؛ اگر حرفی زدي تو را هم میكشم، چون غير از من و تو كسی از اين راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم میشود تو گفته‌ای.
زن، تا اسم كشته را شنيد، فی الفور به پشت‌بام رفت و فریاد زد: آی مردم به فريادم برسيد که شوهرم يك تن را كشته، حالا میخواهد مرا هم بكشد. مردم محل به خانه آنها آمدند. بزرگتر محل كه كم‌عقل بود، فورا مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه به آدم نوكيسه برخوردند؛ مرد نوكيسه كه از ماجرا خبر شده بود دويد و گريبان مرد را گرفت و گفت: پولی را كه به تو قرض داده‌ام پس بده، چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بين برود.
به اين ترتيب، مرد حكمت وصیت پدرش را دانست، سپس اصل ماجرا را به قاضی گفت و لاشه گوسفند را نشانش داد و آزاد شد.
آری…
راز دل به زن مگو
از نوکیسه قرض نكن
با آدم كم‌عقل رفيق نشو

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...