“الهی ماه رمضونم،گذشت و من از خودم نگذشتم،تو ازمن بگذر…”


داری میروی و من هنوز خرده شیشه هایم را جمع نکرده ام…


داری میروی و من تازه به تو عادت کرده بودم


داری میروی و من ترس بَرَم داشته ، که توی این دنیای بی در وپیکر چگونه راهم را پیدا کنم…


رمضان! برو…فکر من هم نباش ، من عادت دارم…تا می آیم دل ببندم باید دل بکنم…


رمضان! برو …ولی یادت باشد که دلم از الان برای سحر هایت تنگِ تنگ است.برای افطاری هایت تنگِ تنگ است،


برای قران خواندن های الکی ام تنگِ تنگ است
رمضان !برو…ولی یادت باشد که باز هم از شبهای قدرت باز ماندم و نرسیدم…


رمضان !برو…ولی یادت باشد که رفتی پیش خدا ،بگویی فلانی باز هم عقب افتاده ، کمکش کنید…


دلم نمیاد دلنوشته وداع را بنویسم…هروقتم که بهش فکر میکردم،باخودم میگفتم خوب حالا وقت دارم…برای خداحافظی زوده…کـــو تا ماه رمضان تموم بشه…!ولی خوب مثه اینکه دیگه وقتشه…تا حرف از خداحافظی با ماه رمضون میاد چشمام پر از اشک میشه…آخه من به خدا عادت کردم…!من به این مهمونی عادت کردم…!من به این سفره و به سفره دارِ کریم اون عادت کردم…دلم گرفته…عجب سفره ای بین ما پهن بود..


عجب برکتی داشت این سفره های سحری و افطار این حرم واین مهمانسرا…

!انگار یکی دستات را گرفته بود و نشونده بود سرسفره…

گفت بشین که حالاحالاها مهمون مایی…!

ولی تا چشم بهم گذاشتم تموم شد…!

دیگه لحظه،لحظه وداعه…

دوست دارم سرم را بزارم کنار این سفره ی خدا و یه دلِ سیر به حال خودم گریه کنم…

آخه من که جایی را ندارم برم…د

لم خوش بود به اینکه مهمونِ خدا بودم…

حالا دیگه باید کوله بارم را ببندم…

خودم دستِ خالی ام…و

لی نگاه میکنم میبنم فرشته ها برام سنگ تموم گذاشتن اونقدر برام سوغاتی خردیدن! که جایی برای بردن اونا ندارم…!

انگار خدا به فرشته های مهربونش سپرده تانکنه یه وقت دستِ خالی برم…!

آخ که چقدر مهربونی خدا…

آخه من که مهمون خوبی نبودم برات
دارم میگم خیلی بهم خوش گذشت، شهرت خیلی با صفا و آرامش بخشه…
دارم میگم منو ببخش داشتی دستمو میگرفتی جاهای دیگه این شهر رو هم بهم نشون بدی اما من میگفتم فعلا خستم، فعلا خوابم میاد…ا

گر میدونستم اینقدر زود تموم میشه هیچ وقت این لحظات قشنگ رو تو خواب نمی گذروندم
دارم میگم تو هم به ما سر بزن، بیا،تنهامون نذار، من زنگ نزدم یادت کنم تو به من یادآوری کن این لحظات قشنگ رو،نذار توی شلوغی دور و برم تو رو گم کنم…


پر از بغضم…نکند مهمانی آخرم باشد؟
چقدر حس حسرت توام با ترس دارم…

موضوعات: مناجات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...