دو تا داداش مزرعه ای رو از پدرشون به ارث بردند.
برادر بزرگ تر اونجا رو به دو قسمت تقسیم کرد و
هر کدوم در قطعه خودشون مشغول زندگی شدند.
کوچیکه ناراحت بود و به خودش می گفت :
فکر کنم زمین اون مرغوب تره.
و بخاطر این موضوع، عصبانی بود.
بالاخره تصمیم گرفت رابطه اش رو باهاش تموم کنه.
پس کانالی بین دو زمین حفر کرد.
برادر بزرگ تر که از رفتار اون خیلی ناراحت شده بود
از شهر نجاری آورد و بهش گفت :
من برای انجام کارهام دوباره می رم شهر.
می خوام تا برمی گردم، با چوب های توی انبار
یه دیوار کنارِ کانال درست کنی تا دیگه چشمم به برادرم نیفته.
شب که برگشت، دید نجار پل زیبائی روی کانال ساخته!
تا اومد باهاش برخورد تندی بکنه، برادر کوچیکش از پل عبور کرد.
و در حالیکه اشک صورتش رو پوشونده بود گفت :
منو ببخش داداش مهربونم!
کار زشتی کردم، ولی رفتار تو خیلی قشنگ بود.
برادر بزرگ حسابی خوشحال شده بود.
پس، از نجار تشکر کرد و دستمزد خوبی بهش داد.
بعد هم ازش خواهش کرد که چند روزی مهمونش باشه.
ولی نجار قبول نکرد و گفت :
نمی تونم بمونم، آخه پل های زیادی دیگه ای هم هست که باید بسازم.

عزیز دلم
می خوای تو هم همین الآن سازنده یکی از این پل ها باشی؟
می خوای کینه ات رو با زدن پلی به یه قلب بذاری کنار؟
می خوای عشق و محبتت رو هدیه بدی؟
کاشکی کاری کنیم تا همه بفهمند چه قشنگه
بخشیدن و دور ریختن کینه ها.
کاشکی …

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...