پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه اي رسید.
مجرم پیش خود گفت: خدا کند بن بست نباشد.
این را گفت و به سوي انتهاي کوچه شروع به دویدن کرد.
پلیس نیز پیش خود گفت: خدا کند بن بست باشد.
با این امید به دنبال مجرم دوید. در انتهاي کوچه، کوچه اي دیگر به سمت چپ گشوده بود.
مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند.
در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد،
اما وقتی به انتهاي کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است.
ناگزیر خود را براي تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبري از پلیس نشد.

زیرا پلیس در ابتداي پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود.

در هر کشاکش پیروزي نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند و امیدش را از دست ندهد…

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...