چهار داستان کوتاه عبرت آموز

از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟

گفت:آن خدایی که فرشته مرگش…

مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند….

چگونه فرشتگان روزیش مرا گم میکنند….



پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود .
پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند.
دختر گفت: پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد ؟


پسر دختری رو تو پارک دید عاشقش شد از احساسش ب دختر گفت و ازش پرسید ک باهاش ازدواح میکنه؟
دختر گفت : پول داری؟ پسر : نه
دختر : کار داری؟ پسر : نه
دختر : ماشین دارى؟ پسر : نه
دختر : بزن ب چاک !!!
پسر گفت : وقتى میلیارد میلیارد پول تو کارتم میره نیازی نیست همراهم پولی داشته باشم ،
وقتی مدیر عامل شرکت بزرگی هستم نیازی نیست کار کنم ،
وقتی برای ماشینم راننده دارم نیازی نیست ماشین زیره پام باشه ، خداحافظ
دختر : صبرکن ! منم عاشقتم دوست دارم.
پسر : بزن ب چاک!!!!!


گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند. من دزد مال او هستم ، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت،
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...