( منصور بن عمار ) از معروفین وعاظ بود روزی در منبر بود شخصی از حاضرین برخاست و گفت : برای رضای خدای متعال مرا چهار درهم احسان کنید . واعظ مزبور گفت : هر کس چهار درهم به این فقیر بدهد من چهار دعا برایش می کنم شخصی که غلام یهودی بود جلو آمد و چهار درهم را داد به واعظ و گفت :
چهار دعا برای من بکن . اول : آن که خدا مرا آزاد کند . دوم : آن که مرا غنی کند . سوم : آن که مرا بیامرزد . چهارم : آن که اسلام را به آقای من روزی فرماید ) . و آن عالم دعای چهارگانه را در حق او به جای آورد ، وقتی غلام به نزد آقایش آمد پرسید : چرا دیر کردی ؟ گفت : در مجلس وعظ منصور بن عمار بودم چهار درهم در آن مجلس تصدق دادم و ( چهار دعا خواستم . اول آزادی خودم را ، یهودی گفت : انت حر ، تو آزادی . دعای دوم : بی نیازی . یهودی گفت : چهار هزار درهم به تو می دهم ، گفت : دعای سوم : اسلام ترا خواستم . یهودی گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه واشهد ان محمد رسول اللّه ) . غلام گفت : دعای چهارم آمرزش ترا و خودم را خواستم . یهودی گفت : این در قدرت من نیست . شب در خواب دید گوینده ای گفت : ( انت فعلت ما فی قدرتک و انا افعل ما فی قدرتی قد غفرت لک و للعبد وللواعظ و للحاضرین اجمعین ) .
( تو آنچه را که در قدرتت بود انجام دادی ومن هم آنچه در قدرتم هست انجام می دهم ومن تو وغلامت وواعظ وهمه حاضرین را بخشیدم . )

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...