نوشته اند : ( یعقوب صفاری ) ( مؤ سس سلسله صفاریان ) بیمار شد اطباء برای معالجه اش جمع شدند هیچکس از عهده برنیامد . یعقوب گفت : اگر در گوشه و کنار ، مرد خدائی را سراغ دارید که پیش خدا آبرو داشته باشد بیاورید .
گفتند : ( سهل بن عبداللّه شوشتری ) زاهد مشهور چنین است ، دنبال سهل رفتند نیامد بالاخره به هر خواهشی و تمنائی بود او را آوردند ، سهل کنار بستر یعقوب نشست و گفت : آیا می خواهی خدا ترا شفا دهد ؟ در حالی که چقدر آه و ناله مظلومان پشت سرت بلند است .
یعقوب گفت : چه کنم ؟ سهل پاسخ داد محبوسین را آزاد کن ، یعقوب دستور داد زندانیان را آزاد کنند ، سهل گفت : تو به بندگان خدا ظلم می کنی آنوقت امید داری خدا ترا ببخشد و شفایت دهد بیا و از گذشته هایت توبه کن .
بالاخره یعقوب را به توبه و استغفار واداشت آنوقت دست را به دعا بلند کرد و گفت : ای خدائی که یعقوب را از ذلت گناه نجات دادی از این بستر بیماری نیز او را نجات بده .
نوشته اند یعقوب در همان مجلس از بستر بیماری برخاست ، امر کرد طبق زر برای سهل بن عبداللّه آوردند ، سهل گفت : کسی زر می خواهد که خدا را نداشته اشد کسی که خدا را دارد همه چیز دارد .

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...