✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
برندگان جنگ یمن و عربستان


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

*ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِ ﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ*

برگی از نهج البلاغه

 

امیرالمومنین امام علی علیه السلام:

پس،سستی دل را با استقامت درمان کن و خواب زدگی چشمانت را با بیداری از میان بردار؛
و اطاعت خدا را بپذیر و با یاد خدا انس گیر؛
و یادآور که تو از خدا روی گردانی و در همان لحظه او روی به تو دارد و تو را به عفو خویش میخواند و با کرم خویش می پوشاند!؛
در حالی که تو از خدا بریده، به غیر او توجه داری…
پس چه نیرومند و بزرگوار است خدا!
و چه ناتوان و بی مقداری تو، که بر عصیان او جرات داری؛
درحالی که تو را در پرتو نعمت قرار داده، و در سایه رحمت او آرمیده ای.
نه بخشش خود را از تو گرفته و نه پرده اسرار تو دریده؛ بلکه “چشم برهم زدنی،بی احسان خدا زنده نبودی”
درحالی که یا در نعمت های او غرق بودی،یا از گناهان تو پرده پوشی شد،ویا بلا و مصیبتی را از تو دور ساخته است…

پس چه فکر میکنی اگر او را اطاعت کنی!؟

به خدا سوگند..!!
اگر این رفتار میان دو نفر که در توانایی و قدرت برابر بودند وجود داشت[وتو یکی از آن دو بودی] تو نخستین کسی بودی که خود را بر زشتی اخلاق و نادرستی کردار محکوم می کردی.

بخشی از خطبه 223

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

 

 نماز آن عبادت اسرار آمیزی است که اتصال به حقیقت آن، انسان را کامل می کند؛
نماز معجونی است همه نقص های روحی بشر را برطرف می کند و روح او را اوج و پرورش می دهد؛
نماز تنها یک عبادت آرامش بخش نیست، بلکه فکر و عقل انسان تنها در سایه آن نور می گیرد و شکوفا می شود، انس گرفتن با نماز حتی مشکلات علمی و نارسایی های فهمی انسان را بر طرف می کند،

ابن سینا که فخر دانشمندان مسلمان و فیلسوفی شهیر و پر آوازه است در خاطرات خود می نویسد:

 شب و روز جز به تحصیل علم به چیز دیگری نمی اندیشیدم و به غیر از فهمیدن به چیز دیگری توجه نداشتم، و به همین طریق پیش می رفتم، تا اینکه حقیقت هر مسئله ای برای من مسلم می شد و هرگاه در مسئله ای حیران بودم و یا نمی توانستم قضیه را بفهمم، به مسجد پناه می بردم، نماز می گزاردم و خالق هستی را ستایش می کردم، در این حال معمای من حل و مشکل برطرف میشد.

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




#داستانک
تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن.
همسرم آمد . بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد.
وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم
یک و نیم کیلو نبود. از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد.
حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره.
سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد.
بعله.
تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود.
در بهت و عصبانیت ماندم.
از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است.
به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد ، از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!!
یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!
ویک دعوای بزرگ راه بیاندازم..
بعد بی خیال شدم.
توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.
بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت کن.
رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده.
ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم.
ارزش ندارد غرغر کنم.
ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟!
یک خرید اشتباهی. همین
دم غروب ، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟
آرام گفتم : راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود.
یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه . تمام.
همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری و خسته میشی ، دیگه نخواد سبزی هم پاک کنی.
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. مکث را تمرین کردم….
و ﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه میکردم.
و فهمیدم اگر او نموقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر
ربطی نداره متاهلی یا مجرد مکث را تمرین کن. گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم . . .
گاهی آرامش داریم ، خودمون خرابش میکنیم . . .
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم . . .
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . . .
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم . . .
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم . . .
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم . . .
و گاهی . . . گاهی . . . گاهی . . .
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم…بدونیم. . . .
کاش بیشتر مراقب خودمون ، تصمیماتمون و گاهی . . .
گاهی های زندگیمون باشیم . .
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




 

 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند، که شخصی باعجله آمد وضو گرفت وبه داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد،

 با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی با دقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا می آورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود،

به هنگام خروج با مرحوم کاشی رو به رو شد
ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟…
گفت: هیچ.

 فرمود: تو هیچ کار نمی کردی؟
گفت: نه! می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند،
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی؟
گفت: نه!

 آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی،
گفت: نه آقا اشتباه دیدی،

 سؤال کردند: پس چه کار
می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین،

 این جمله در مرحوم آخوند (رحمه الله) خیلی تأثیر گذاشت، تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند میپرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم…

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




‌ ‌  از،
«مادری» پرسیدند؛
«کدامیک از فرزندان خود را»،
«بیش از دیگران» دوست میداری؟

مادر گفت؛
غایب آنها را تا وقتی که «بازگردد»،
بیمار آنها را تا وقتی که «خوب شود»،
کوچکترین آنها را تا وقتیکه «بزرگ شود»،

و،
«همهٔ آنها را»،
تا «وقتی که زنده هستم» دوست دارم.!!!

قدر این «گوهر نایاب»،
و «غیرقابل تکرار» را «تا هست»، بدانید،
و «حرمتش» را، «عاشقانه پاس بدارید.»

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




حرف مردم را مکن باور پشیمان میشوی
حال و روزت را نکن بدتر پشیمان میشوی

غنچه کی با زور دستان کسی وا میشود؟
لحظه ای که غنچه شد پرپر پشیمان میشوی

ای که در این نا بسامانی رها کردی مرا
آب آنجا که گذشت از سر پشیمان میشوی

عاقبت مرداب شد رودی که از گودی گذشت
از تقاص و کینه ات بگذر پشیمان میشوی

مثل شیرینی که خود راحت به تخت شاه رفت
میروی اما بدان آخر پشیمان میشوی
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




عطا و جفای حاکم…

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دبد .

حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.

به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت

همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.

حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن

و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟

یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.

فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد….

از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت




ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود.

ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد و مى گفت: صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به كار رفته است،

ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، این كجا و آن كجا؟

فقیرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است.

سعدی#
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت