در مورد شهدا یادآوری می‌کردند؟
- اکثراً که با هم می‌نشستیم، از شهدا می‌گفتند. مخصوصاً از لحظات شهید شدن شهدا برای من می‌گفتند. حتی برای زهرا که می‌خواست داستان تعریف کند، لحظاتی که خودش جانباز شد و لحظاتی که دوستانش شهید شدند را تعریف می‌کرد. می‌گفتم: آقا! برای بچه کوچک از این چیزها نگو. می‌گفت: نه او باید از الآن در ذهنش برود راه شهادت چیست، شهید کیست، جبهه چیست.
شما گفته بودید ایشان از شهادتشان خبر داشتند قبلاً در این مورد چیزی می‌گفتند؟
- یکی دوبار صحبت کرده بود. گفته بود: من پنج سال الی پنج سال و نیم با شما هستم و بعد می‌روم. من می‌گفتم: باور نمی‌کنم؛ پنجاه سال، یعنی اصلاً به ذهنم خطور نمی‌کرد. ولی ایشان چندبار تکرار کرده بودند؛ ولی من جدی نگرفته بودم. گفت: شیمیایی هستم، می‌روم. می‌گفت: دوست داشتم در جبهه شهید می‌شدم؛ ولی خداوند توفیق نداد. گفتم: نه، اتفاقاً خداوند توفیق داد که این جوانها را به راه راست هدایت کنی. خیلی‌ها را مؤمن کرد. خیلی‌ها نمازخوان شدند خیلی‌ها به راه خدا کشیده شدند.
فکر می‌کنید چه چیز باعث می‌شد این جوانها به سمت شهید علمدار کشیده شوند؟
- اخلاصش خیلی‌ها مقام داشتند، پول داشتند. او هیچ کدام از اینها را نداشت. خیلی جالب بود ولی چیزی که داشت کلامش، رفتارش، حرف زدنش یک جوری بود. آدم همین‌طور ناخودآگاه به طرفش می‌رفت. نمی‌دانست چه جوری دارد می‌رود.
و حرف آخر.
- جوانان سعی کنند راه امام را ادامه دهند. اگر راه امام را ادامه ندهند آن وقایعی که نباید اتفاق بیفتد، اتفاق می‌افتد. راه سعادت دنیا و آخرت همین است و ان‌شاء‌الله ما را همه مردم ایران دعا می‌کنند که ما در این راهی که در پیش داریم ان شاء‌الله موفق باشیم.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...