روزی از روزها دو دوست با یکدیگر به جنگل رفتند. آنها سرگرم گفتگو و بگو و بخند بودند که ناگهان خرسی را مقابلشان دیدند. یکی از آن دو که به شدت ترسیده بود، به بالای درختی که آن نزدیکی ها بود رفت و در میان شاخه ها پنهان شد. آن دیگری که پائین درخت مانده و نتواسنته بود خود را به جائی برساند، ابتدا دست و پای خود را گم کرد ولی خیلی زود به خود آمد و روی زمین دراز کشید و خود را به مردن زد. خرس نزدیک شد و او را بو کرد و فکر کرد مرده است. راهش را کشید و رفت. چون خرس ها جانورانی را که خودشان نکشند را نمی خورند.

بعد از رفتن خرس دوستی که بالای درخت رفته بود، پائین آمد و گفت: خرس داشت با تو حرف می زد، راستی چی به تو می گفت؟ دوستش گفت: خرس به من گفت حواست را خوب جمع کن و از این به بعد با کسانی که هنگام خطر تو را تنها می گذارند و خودشان بالای درخت پنهان می شوند، دوست نشو.
 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...