✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
خلیج همیشه فارس


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



چه بخواهم چه نخواهم، شهدا می بینند
گاه در حال گناهم، شهدا می بینند


بی تفاوت شدم و عین خیالم هم نیست
بوی نان می دهد آهم، شهدا می بینند


غافلم که همه ی عمر گره خورده به هم
تیر شیطان و نگاهم، شهدا می بینند


از خدا دور شدم، دور خودم می چرخم
مدتی گم شده راهم، شهدا می بینند


مدعی بودم و هستم که شهادت طلبم
با همین روی سیاهم، شهدا می بینند


آنقدر سر به هوا بود دلم، یادم رفت
می رود هفته و ماهم، شهدا می بینند…


به امید شهادت…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




بـــرای خــــدا !

به ابراهيم نگاه کردم رفته بود توفکر ، ناراحت شده بود ، انگار توقع چنين حرفي رو نداشت.
جلسه بعد تا ابراهيم روديدم خنده ام گرفت ، پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد ، به جاي ساک ورزشي لباس ها رو داخل کيسه پلاستيکي ريخته بود !

به نام خدا

در باشگاه کشتي بوديم ،آماده مي شديم براي تمرين،ابراهيم هم وارد شد.چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.

تا وارد شد گفت: ابرام جون ،تيپ و هيکلت خيلي جالب شده!
تو راه که مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودن،مرتب داشتن از تو حرف مي زدن!

بعد ادامه داد:شلوار و پيراهن شيک که پوشيدي،ساک ورزشي هم دست گرفتي،کاملا مشخصه ورزشکاري!

به ابراهيم نگاه کردم رفته بود توفکر ، ناراحت شده بود ، انگار توقع چنين حرفي رو نداشت.
جلسه بعد تا ابراهيم روديدم خنده ام گرفت ، پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد ، به جاي ساک ورزشي لباس ها رو داخل کيسه پلاستيکي ريخته بود !

از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي اومد.

بچه ها مي گفتن : بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي! ما باشگاه مي آييم تا هيکل ورزشکاري پيدا کنيم ، بعد هم لباس تنگ بپوشيم ، اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فرم ، آخه اين چه لباس هائيه که مي پوشي؟
ابراهيم به حرف هاي آنهااهميت نمي داد به دوستانش هم توصيه مي کرد که :

اگــر ورزش بـراي خــدا بــود مـي شـه عـبــادت!
امـا اگــر بـه هـر نـيـت ديـگـه اي بـاشـه ضـرر مـي کـنـي!

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم

مقام معظم رهبری(مدظله العالی):«خیابانها را به نام شهدا، کردیم تا هر وقت نشانی منزل را می دهیم؛بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید، با آرامش و امنیت به منزل می رسیم.»

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




گردان را بردیم برای تمرین.کلی سینه خیز بردیم.بعد رسیدیم به یک کانال.پر از گل و لای بود.گفتم: همه باید سینه خیز بروند!
صحنه جالبی بود.وقتی بچه ها از کانال خارج شدند از همه وجودشان گل می چکید.
حتی موهای آن ها غرق در گل بود.بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه.
من جلوی تویوتا بودم.
بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین ها بودند.
رسیدیم به سه راه، چند مغازه آنجا بود.
محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت: حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد میزد: فرمانده باید چی بخره؟؟همه میگفتند: نوشابه ، نوشابه
وقتی محمد ب شوخی و خنده می پرداخت دیگر ول کن نبود.
بچه ها خیلی از دست او میخندیدند.
خلاصه مشغول خوردن نوشابه شدیم.
یکی از مسئولین از آنجا رد میشد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار قشنگی داره.
آن مسئول و محافظین او پیاده شدند.
محمد جلو رفت و باهمان سر و وضع گلی سلام کرد و دست داد.بعد هم او را در آغوش گرفت! چندنفر دیگر از بچه ها هم این کار را کردند.
سرتاپای آن مسئول گلی شده بود.محافظین او هم همینطور.
بعدهم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند.
بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود.
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم.همه به قصد روبوسی و در آغوش گرفتن به سراغ او رفتیم.
آقای قرائتی قسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم.بعد هم ب حمام رفتیم آنجا هم ماجراهایی داشتیم.همه از دست کارهای محمد می خندیدیم.

خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




پدری دریا دل


برای رد شدن از میدان مین و سیم خاردار باید یک نفر سینه خیز ابتدا در آن قسمت و سیم خاردار می خوابید تا بقیه از رد بشن.داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان.همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد.گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه.
عجب پیرمرد سنگدلی…دوباره قرعه انداختند، بازم افتاد بنام همون جوان.جوان بدون درنگ خودش به آن قسمت و روی سیم خاردار رفت. در دلها غوغائی شد… پس از لحظاتی و چند انفجار، بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن.همه رفتند الا پیرمرد.
گفتند بیا؛گفت: نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.مادرش منتظره…


شادی روح شهدا صلوات .


اکنون برای رد شدن و رسیدن به دنیا پا روی خون کدام شهید باید گذاشت…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




پدری دریا دل

برای رد شدن از میدان مین و سیم خاردار باید یک نفر سینه خیز ابتدا در آن قسمت و سیم خاردار می خوابید تا بقیه از رد بشن.داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان.همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد.گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه.
عجب پیرمرد سنگدلی…دوباره قرعه انداختند، بازم افتاد بنام همون جوان.جوان بدون درنگ خودش به آن قسمت و روی سیم خاردار رفت. در دلها غوغائی شد… پس از لحظاتی و چند انفجار، بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن.همه رفتند الا پیرمرد.
گفتند بیا؛گفت: نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.مادرش منتظره…
شادی روح شهدا صلوات .
اکنون برای رد شدن و رسیدن به دنیا پا روی خون کدام شهید باید گذاشت…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




آهنگران میخوند :
یاد شبهایی که بسیجی میشدیم
شمع شبهای دوعیجی میشدیم…..
این مصرع آخر میدونین یعنی چی…. ؟؟؟؟
عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه
بچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر میکردن و فسفر به تن این بچه ها میچسبید و با هیچ وسیله‌ای خاموش نمیشد و آنها میسوختن …
میسوختن…
میسوختن ….
و صبح باد ، خاکستر این بچه ها رو با خودش میبرد……
کی فهمید ؟؟؟؟
کی دلش سوخت ؟؟؟؟؟
کی میدونه کی سوخت !!!!!
کی میدونه چرا داد نزدن و سوختن. . . !!!!!!
.
.
به_یادشهدا
.
.
بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند
عده‌ای « حسن‌القضا » را دیده‌اند
عده‌ای را بنزها بلعیده‌اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجیها بسیجی‌تر شدند
آی، بی‌جانها ! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چه می‌دانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش، رقص_مرگ را
تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناصه چیست
تو چه می‌دانی سقوط «پاوه» را
« باکری» را « باقری» را « کاوه» را
هیچ می‌دانی « مریوان» چیست؟ هان !
هیچ می‌دانی که « چمران» کیست؟ هان !
هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست
هیچ می‌دانی « دوعیجی» در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی‌سر است
تو چه می‌دانی که جای ما کجاست
تو چه می‌دانی خدای ما کجاست
با همانهایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
با همانها کز هوس آویختند
زهردرجام خمینی ریختند


شادی_ارواح_طیبه_شهداوامام_راحل_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




ماجرای‌ پدر و پسری‌ كه در آغوش هم به شهادت رسيدند

کسی‌ چه می‌دانست تاریخ دوباره در هشت سال دفاع مقدس تکرار شود و پسری سر بر بالین پدرش 25 سال آرام بگیرد و 25 سال این دو شهید گذر زمان را به نظاره بنشینند تا گروهی از بچه‌های تفحص بیایند و پدر و پسر را از دل صحرا به دیار خود بازگردانند…

وقتی در احوالات آل‌الله می‌خواندیم: « امام حسین علیه السلام وقتی بر بالین حضرت علی اکبر علیه السلام رسید که جان باخته بود. صورت بر چهره خونین او نهاد و دشمن را نفرین کرد: «قتل‌الله قوماً قتلوک…» و تکرار می‌کرد که: «علی الدنیا بعدک العفا». و جوانان هاشمی را طلبید تا پیکر او را به خیمه‌گاه حمل کنند.
حضرت علی اکبر علیه‌السلام ، نزدیک‌ترین شهیدی است که با حضرت امام حسین علیه السلام دفن شده است. مزار مطهر او پایین پای اباعبدالله الحسین علیه السلام قرار دارد و به همین خاطر ضریح امام، شش گوشه دارد.»

پدر و پسر مازندرانی که در آغوش هم به شهادت رسیدند / پدر و پسر فدای حسین(ع)/

روایت تفحص از منطقه عملیاتی والفجر 6

روایت تفحص و کشف شهیدان مفقودالجسد؛ سید ابراهیم و سید حسین اسماعیل زاده، حکایت مرزبانان همیشه بیداری است که در کلاس شهادت، آموزگار وفاداری پسر و پدر به یکدیگر و وحدت وجودی انسان‌ها برای قرب الی‌الله هستند.

سردار “سیدمحمد باقرزاده” مسئول كميته تفحص شهدا درباره چگونگی کشف پیکرهای مطهر شهیدان اسماعیل زاده - یک ساعت قبل از سال تحویل 89 در معراج شهدای اهواز - روايت می‌کند: « طی عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود. معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. اما سر شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سر آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.

صفحات: 1 · 2

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




فک کردم مغزم ریخت کف دستم

مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود، گرمای هوا همه را کلافه کرده بود؛ بر و بچه‌های
تیپ 25 کربلا،‌ هر کدام خودشان را مشغول می‌کردند تا گرما رو کمتر حس کنند، یک عده
نامه می‌نوشتن، یک عده فوتبال و والیبال بازی می‌کردن عده‌ای هم به کارهای دیگر سرگرم
بودند؛ یک عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز بودند؛ سید عبدالرضا جزو این دسته بود؛
عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به‌ همین خاطر سر به سر عبدالرضا می‌گذاشت و می‌گفت
«عبدالرضا! این همه نماز نخون یک وقت نورانی میشی بعدش شهید میشی‌ها؛ من حوصله گریه برای تو رو ندارم.
اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم به جای گریه خنده‌ام می‌گیره».
معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که می‌رسید بقیه هم با او هم‌صدا می‌شدند و سر به سر عبدالرضا
می‌گذاشتند ولی عبدالرضا دست‌بردار نبود.
یکی از این روزها سید عابدین داخل سنگر آمد و دید که عبدالرضا مشغول نماز خواندن است؛ یک لحظه مکث کرد
فکری به ذهنش رسید و سریع از سنگر خارج شد؛ هندوانه‌های زیادی که کمک‌های مردمی بود یک قسمت از محوطه
تیپ جمع شده بود و از بس زیاد بود بعضی از آنها تو این گرمای زیاد پلاسیده و لزج شده بودند.
عابدین به طرف هندوانه رفت و نگاهی به هندوانه‌ها انداخت؛ جلوتر رفت و یکی از هندوانه‌ها را که کاملاً پلاسیده و
لزج بود را برداشت و خیلی آرام داخل سنگر آمد و رفت پشت عبدالرضا ایستاد؛ به بچه‌ها اشاره کرد که صداتان
درنیاید، عبدالرضا در این لحظه به قنوت نماز رسیده بود؛ چشهایش را بست و شروع کرد به خواندن یک قنوت جانانه.
سید عابدین هم معطل نکرد و با هندوانه پلاسیده محکم کوبید پشت سر عبدالرضا و فرار کرد؛ هندوانه پشت سر
عبدالرضا پخش شد و کمی از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها که صدای خنده‌شان توی سنگر پیچید، دیدند
که عبدالرضا نقش زمین شد؛ همه ترسیدند و به طرف عبدالرضا رفتند؛ عبدالرضا بیهوش شده بود، عابدین هم که
نگران شده بود آهسته داخل سنگر سرک می‌کشید؛ سریع آب آوردن و عبدالرضا را به‌هوش آوردن، به هوش که آمد
دستی به سرش کشید و گفت «من زنده‌ام!!، من شهید نشدم؟ چطور من زنده‌ام؟ مگه ترکش به سرم نخورد؟ حال
عبدالرضا که بهتر شد»،‌ همسنگرا گفتند «عبدالرضا خجالت نمی‌کشی؟ با یه هندوانه به این روز افتادی؟ چرا غش
کردی؟ عابدین با یه هندونه تو رو به این روز انداخت؟!»
عبدالرضا که تازه ماجرا رو فهمیده بود زد زیر خنده و گفت «خدا بگم عابدین رو چی کار نکنه؛ من بارها در مورد کسانی
که شهید می‌شدند، شنیدم که وقتی تیری به اون‌ها می‌خوره اصلاً دردی احساس نمی‌کنن و سریع شهید می‌شن؛
وقتی اون ضربه به سرم خورد و هندونه ریخت تو دستام،‌ چون خیلی لزج بود، یه لحظه خیال کردم که مغزم ریخته کف
دستم و دارم شهید می‌شم».
با این جمله بود که شلیک خنده بچه‌ها فضا را پر کرد؛ یک لحظه نگاه عابدین که داشت داخل سنگر سرک می‌کشید
با نگاه عبدالرضا تلاقی کرد؛‌ عبدالرضا،‌ خنده عابدین رو که دید جستی زد و افتاد دنبال عابدین، جیغ و داد عابدین و
کمک‌ خواستن او در هیاهو و خنده‌های بچه‌ها گم شد.

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت