روز جمعه 15 مرداد ماه سال 1366 و روز عيد قربان بود. تيمسار همراه با «سرهنگ نادري» براي آخرين پرواز، سوار بر هواپيما شدند…

هواپيما پس از مانوري در آسمان، تأسيسات دشمن را با موفقیت مورد هدف قرار داد. با اصابت بمبها كوهي از آتش به آسمان زبانه كشيد….

صداي تيمسار در كابين پيچيد:
_ (( الله‏اكبر! الله‏اكبر! الله‏اكبر! مي‏رويم به طرف نيروهاي زرهي دشمن….))

چند لحظه بعد، باران گلوله و راكت بر سر نيروهاي دشمن باريدن گرفت. وقتي تيرباران به پايان رسيد، تيمسار گفت: _((محمد آقا! عیدت مبارک…..برمي‏گرديم ))….

وارد حریم هوایی مرزی کشور شدند…

سرهنگ نادري ساكت بود….به منطقه سردشت رسیدند….
چند لحظه بعد صداي عباس فضاي كابين را پر كرد. او اين مصراع از تعزيه‏ي مسلم را زمزمه مي‏كرد:

_ (( مسلم سلامت مي‏كند يا حسين ….)).

چند لحظه بعد، عباس رو به سرهنگ نادری گفت:

_(( نگاه کن…چه بهشتی زیر پامونه….خدا ازشون نگذره که با جنگ این بهشت رو جهنم کردند….))

سرهنگ نادری دید که زیر پا شون ((جز تپه ها و بیابون)) چیزی نیییییست….

ادامه مطلب :

ناگهان صداي انفجار مهيبي همه چيز را دگرگون كرد….

او در يك لحظه احساس كرد كه به دور كعبه در حال طواف است؛ با صداي نرم و آرام گفت:

_ (( لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك…)) و آخرين حرف، ناتمام ماند….

هواپیمای شهید بابایی به اشتباه مورد اصابت پدافند خودی واقع شده بود…

سرهنگ نادري، درد شديدي در ناحيه پشت و بازويش احساس كرد و گيج شده بود، نمي‏دانست بايد چه كند. آخرين تلاش خود را به كار گرفت و هواپيما را فرود آورد….
با وجود ناتواني بسيار، از كابين خارج شد….

او در حالي كه با قدمهاي لرزان از هواپيما فاصله مي‏گرفت، نگاهي به كابين شكسته‏ي عباس انداخت.

يكي از دوستان خلبان، به نادري نزديك شد. سرهنگ نادري نگاهي به اطراف و سپس نگاهي به هواپيما كرده، خود را در آغوش آن دوست انداخت و به شدت گريست…

«سرگرد بالازاده» اولين كسي بود كه خود را به كابين هواپيما رساند. با شتاب از هواپيما بالا رفت. لحظاتي بعد در جلو نگاه ماتم‏زده‏ي حاضران، (( با دو دست بر سر خود كوبيد )) و فرياد زد:
_(( عباس داخل كابين است…))

که درست لحظه ی اذان ظهر بود و آخرين كلام مؤذن در فضاي باند پيچيد: «الله‏اكبر… الله‏اكبر».

در لحظه‏هاي اذان ظهر عيد قربان،پیکرپاک تیمساربابایی روی دستهاتشییع شد وباامبولانس ب بیمارستان پایگاه انتقال یافت….

**(( دادپي،)) يکي از خلبانان و دوستان تيمسار بابايي که همان روز در مکه بود ، مي گويد:

_(( در حال طواف کعبه بودم. ناگهان در جاي خود ميخکووووووب شدم و با چشماااااااااني شگفت زده عباس را ديدم که احرام بسته است. سراسيمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم ولي هرچه گشتم او را نيااااااافتم…))

**سرهنگ عبدالمجید طیب دیگر همرزم بابایی نیز می گوید:

_سال شصت و شش که به مکه مشرف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود تیمسار بابایی هم با آنکاروان اعزام شود ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند:
_(( بودن من درجبهه ثوابش از حج بیشتر است…))

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد…

ناگهان بابایی را دیدم که با لبااااااااس احراااااام در حال گرررررریستن است….

از خودپرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟؟؟؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده اند؟؟؟؟؟

دراین فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تاایشان را ببینم. ولی این بار جای او را خالی دیدم….

این موضوع رابه هیچ کس نگفتم چون می پنداشتم که اشتباه کرده ام وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم از (( شهااااادت تیمسار بابایی در روز عید قرباااااااان باخبر شدم ))

در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد در آنجا شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم ایشان را در مکه دیده بود….همه دریافته بودیم که درجه و مقام شهید بابایی به حدی بود که خداوند فرشته و ملایکه ای به شکل ایشان مامور کرده بود تا به جای ایشان مناسک حج را بجا بیاورد…..

**راوی در مورد بازتاب شهادت سرلشکر بابايي در جمع سپاهیان نوشته است:

__ «برخي از فرماندهان سپاه در جلسه‌اي مشغول بررسي عمليات بودند كه تلفني خبر شهادت تيمسار بابايي به اطلاع برادر رحيم صفوی رسيد….

با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خصوص آنان که آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند، حلقه زد

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...