✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
ناخوشی دروغ


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



ارشاد سردسته اشرار

در اوائل حال ( آخوند ملاّ محمد تقی مجلسی ) که هنوز شهرتی نداشت مردی که به آخوند ارادت داشت بآن جناب عرض نمود : مرا همسایه ایست که از دست او به تنگ آمده ام شبها فسّاق و اشرار را به خانه خودش جمع مینماید تا مشغول عیش و عشرت و شرابخواری و ساز و رقص بشوند آیا میشود در این باب راه علاجی پیدا کرد ؟
شیخ فرمود : امشب ایشان را به مهمانی دعوت کن من هم در آن مهمانی حاضر میشوم . پس آن مرد آنها را برای شام دعوت کرد . رئیس اشرار گفت : چه طور شد که تو هم به جرگه ما در آمدی ؟
گفت : چنین اتفاق افتاد . اشرار همه خوشحال شدند که یک نفر دیگر به افرادشان اضافه شده . شب ، آخوند قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه ای نشست .
ناگاه رئیس اشرار با دار و دسته اش از در وارد شدند و نشستند ، چون آخوند را در مجلس دیدند برایشان ناگوار آمد ، برای آنکه آخوند از غیر جنس آنها بود و بسبب وجود او عیش ایشان منغض میشد . پس رئیس ایشان خواست که آخوند را از میدان بیرون کرده باشد روی بآخوند کرده وگفت : شیوه ایکه شما در دست دارید بهتر است یا شیوه ایکه ما داریم ؟
آخوند گفت : هر یک خواص و لوازم کار خود را بیان کنیم آنوقت ببینیم کدام بهتر است ؟
رئیس گفت : این سخن منصفانه است . آنوقت گفت : یکی از اوصاف ما اینست که چون نمک کسی را خوردیم به او خیانت نمی کنیم .
آخوند گفت : این حرف شما را من قبول ندارم .
رئیس گفت : این در میان همه ما مسلّم است .
آخوند گفت : من می دانم شما نمک کسی را خورده اید و نمکدانش را شکسته اید .
رئیس گفت : نمک چه کسی را خورده ام و نمکدانش را شکسته ام ؟
آخوند گفت : آیا هرگز شما نمک خداوند عالم را نخورده اید ؟ ! چون رئیس این سخن را شنید تاءمّلی کرده یک مرتبه از جای خود حرکت کرده و رفت و تابعان او همه رفتند .
صاحب خانه به آخوند گفت : کار بدتر شد چون ایشان به قهر و غضب رفتند . آخوند گفت :
اکنون کار باینجا انجامید تا ببینیم بعدها چه خواهد شد ، چون صبح شد رئیس دزدها به در خانه آخوند آمده عرض کرد : کلام دیشب شما بر من اثر کرد اکنون توبه کرده غسل نموده ام که مسائل دین بمن تعلیم نمائی .
پس بسبب تاءثیر نفس آخوند ملاّمحمد تقی مجلسی آن شخص از هدایت یافتگان شد .

موضوعات: سخن بزرگان, داستان های علما  لینک ثابت




*✿* چرا می گن ماه مبـــــــــــارک رمضان؟ *✿

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : خدا جون دوباره سلام …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : دوباره یادمون اومده باید توبه کنیم و بیخیال گناه بشیم …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : خدا جون ۱ ماه نوکرتیم ولی بعدش دوباره روز از نو روزی از نو …
… ولـــــی نــــــه …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : خدا همیشه هست و درگاهش واسه توبه بازه و کلی آلارم گذاشته واسمون که بیدار بشیم …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : سحر بلند بشی با خونوادت سحری بخورین و دعای سحرو گوش کنین …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : زولبیا و بامیه هایی که کل سال منتظرش بودین …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : هر روز یه جزء قرآنو با عشق بخونی … یا حتی یه آیه به مصداق همه ی قرآن …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : دعای رَبَّنا و أَسمآءُ الحُسنـیٰ که پخش میشه رو با تموم وجودت گوش کنی و ببینی یهو صدا پیچید : «اَللهُ أَکبَــــر» …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : افطاری دعوت بشین خونه ی فامیل و آشناها و با هم سفره رو بچینین و به انتظار اذون بشینین …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : بازم یادمون بیاد درای مسجد بازه و هرجور شده بریم و صف اول وایستیم …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : شبای قدر و دلهره ی تقدیری که داره واست نوشته میشه …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : بنده ها بلند بشین … درای بهشت بازه و فقط شما رو کم داره …

✦ رمضاלּ یعنـ ـ ـے : روزای خوب … روزای خوب خـدا … روزای خوب بنــده های خـدا …

موضوعات: فروعات دین  لینک ثابت




ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﺧﺸﻴﺪ

ﺍﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺏ، ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ!

ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﭘﺲ،

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﺧﺸﻴﺪ!

ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ، ﺭﻗﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ،

ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ…!!!

موضوعات: سایر مطالب  لینک ثابت




امیرالمؤمنین علی(ع) می‌فرماید:
«دین و ادب نتیجۀ عقل است؛
الدِّینُ وَ الْأَدَبُ نَتِیجَةُالْعَقْل‏»
(غررالحکم/1693)
مثلاً کسی که عقل داشته باشد،
خود به خود می‌رسد به اینکه باید مؤدبانه زندگی بکند.
لذا من هرجا یک آدم مؤدب می‌بینم،
می‌گویم: این چقدر به درد دین می‌خورد؛
لابد عقلش به او گفته مؤدب باش،
و همین عقل برای دین‌داری کافیست.

باز امیرالمؤمنین(ع) در جای دیگر می‌فرماید:
«إنَّما العَقلُ التَّجَنُّبُ مِنَ الإثمِ و النَّظَرُ فی العَواقِبِ و الأخذُ بِالحَزمِ»؛
(غررالحکم/3887)
عقل همان چیزی است که انسان را از کار بد باز می‌دارد،


عقل همان چیزی است که به آدم می‌گوید عاقبت و انتهای کار را هم نگاه کن
و عقل همان چیزی است که انسان را
محتاط می‌کند و یک احتیاط‌های به جایی به انسان می‌دهد.

موضوعات: روایات  لینک ثابت




من دل شکسته ام تو چرا گریه می کنی؟

آقاجان…
من دل شکسته ام تو چرا گریه می کنی؟
داری کدام بغض مرا گریه می کنی؟
گریان غروب ها به کجا خیره می شوی؟
هر روز صبح زود چرا گریه می کنی؟
دارم برای غربت تو گریه می کنم
داری برای غربت ما گریه می کنی؟!
عمری ست از تو غافلم و تو برای من
شب های جمعه پیش خدا گریه می کنی
دلشوره های امشب من بی دلیل نیست
سر بر کدام خاک؟ کجا گریه می کنی؟
این ابرها همیشه که باران نمی شوند
شاید تو بغض کرده ای یا گریه می کنی…
برگشته ایم خسته و شرمنده و فقیر…
یا ایها العزیز…چرا گریه می کنی؟…

موضوعات: نجم ثاقب, ادبیات انتظار  لینک ثابت




سحر جمعه شده حال پریشان دارم
سینه ی سوخته از آتش هجران دارم

ذکر أینَ الحسن و أینَ حسین ها تا کی ؟
از غم دوری تو،ناله فراوان دارم

بوی پیراهنتان هم به مشامم نرسید!
همه شب تا به سحر چشم به کنعان دارم

چقدَر حوصله آقا به خدا پیر شدم ؟!
در سرم موی سپید و تن لرزان دارم

بی جهت نیست ندیدم رخ زیبای تو را
چون که در دل هوس و لذّت عصیان دارم

با همه تیرگی باطن و امواج گناه
نکشم دست ز دامان تو تا جان دارم

همه ی چشم امیدم به عنایات شماست
با همه لکّه ی عصیان که به دامان دارم

در دلم آرزوی دیدن یک لحظه تو را
در کنار حرم شاه خراسان دارم

جمعه ی دوم ماه است و دو دستم خالیست
بده در راه خدا،چشم به احسان دارم

روز و شب من ز غم کرب و بلا گریانم
در دلم ماتم سالار شهیدان دارم

موضوعات: نجم ثاقب, ادبیات انتظار  لینک ثابت




ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند.

شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. …

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند:

گل صداقت…

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود…

 

موضوعات: داستان  لینک ثابت





فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.

او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده.

از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد.

ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت:

بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟

ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:

خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

موضوعات: داستان  لینک ثابت
 
   
 
مداحی های محرم