تیغه یک گیاه به یک برگ ِ پاییزی گفت «هنگام ِ افتادن چه سروصدایی می کنی! همه ی رویاهای زمستانی ِ مرا به هم می ریزی.»

برگ بر آشفت و گفت «ای فرومایه فرو نشین! موجود ِ بد آواز و بدخلق! تو در هوای بالا زندگی نمی کنی و از صدای آواز چیزی نمی فهمی.»

آنگاه برگ ِ پاییزی روی زمین خوابید و به خواب رفت. چون بهار رسید باز بیدار شد ـــ و یک تیغه ی گیاه بود.

هنگامی که پاییز آمد و خواب ِ زمستانی او را فراگرفت و برگ ها از همه جا روی او می ریختند، زیر ِ لب با خود می گفت «وای از دست ِ این برگ های پاییزی! چه سرو صدایی می کنند! همه رویاهای زمستانی ِ مرا به هم می زنند.»
#جبران_خلیل_جبران

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...