یک جهان است ویکی باشد فقط دشت بلا….
یک حسین است ویکی عباس در کرببلا…


بود اوج تشنگی بر خیمه شاه جهان….
تا که آمد از ره احسان،عباس جوان…


مشک را بر دست بگرفت و علم بر دوش داشت..
سوی لشکر وی بتاخت و هیچ باک از کین نداشت…


تا رسید بر نهر آبی بود نام ان فرات….

مشک رااز دوش بگرفت و روان در نهر اب….

 

مشک را پر کردعباس از آن اب حیات…

دست را عباس می برد همی در زیر اب…


گفت ای اب،نمیدانی توو هستی روان…
تشنه اند اولاد و اصحاب حسین ،شاه جهان…


اب را بر روی اب می ریخت او در ان زمان…
شد سوار اسب وتاخت بر سوی خیمه ان جوان….


از میان نخل هاامد برون مردی سوار….
زد با شمشیر کین، تیغی به دست شهسوار…


مشک را انداخت عباس به دوش دیگرش….
راه می پیمود سقا وهمی راندش فرس…


ناگهان امد یکی تیغ دگر از راه کین…
قطع شد دست علمدار وفتاد اندر زمین….


مشک اب عباس نام آور ،،بر دندان گرفت….
اوهمی جنگیدبا دشمن،،،علم را میگرفت…


تیر زد ناگاه دشمن به چشم پهلوان….
خون جاری شد ز چشم ماه تاب قهرمان…


لیک سقا را نبود اصلا هراس وباک زکین…
دشمنان را قطعه قطعه کرد بر روی زمین….


از میان ان هیاهوی ستم نا گاه دید…..
تیر از میدان دشمن آمد و مشک را درید….


قلب عباس جوان کربلا افسرده گشت…..
گشت جانش پر ز غم،قلبش زدردپژمرد ه گشت….


او گرفت افسار مرکب را به سوی جنگ شتافت…
غصه دار کودکان تشنه گردیدماهتاب…


ناگهان از دور امد یک پلید نابکار…..
باعمود آهنین زد بر سران بی قرار….


شد عباس علی نقش زمین کربلا….
هی بگفتا یا اخا جانم به قربانت بیا….


آمد ان دم شاه دین بالین عباس علی….
گفت:عباسم شکستی پشت فرزند ولی…


گفت عباس:که من از تو خجالت می کشم…
بهر اطفال غریبت من شهادت میچشم….


تو ببخشایم برادر،من نیاوردم اب….
تو مگو بر کودکانت،من خجل از بوتراب….


شد عباس علمدار کشته در دشت بلا….
گشت عباس وفادار مناسب ان با وفا…

جانم حسین(ع)

موضوعات: ادبیات حسینی و عاشورایی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...